عکسهای مسافرت به تربت و خیرآباد....
به نام خدا ....
سلام دوستان گلم . خوبید؟ خوشید؟ سالمید؟ سلامتید؟ چه خبرا؟ چه کارها می کنید؟ این پستم در باره مسافرتی که پریروز رفتیم ودیشب ساعت 1 و 2 بامداد رسیدیم. داستان
از اینجا شروع می شود: پریروز داداش صادق باید برای ماموریت می رفت تربت حیدریه وداداش صادقم به گوشی داداش امیرم زنگ زد و گفت به مامانم و به بابایم به گوید
صادق می خواهدبرای ماموریت برود تر بت و اگه می خواین با صادق بروید و خانه ی دایی هاد ی بمانیدو صادق میرود درراه آهن تربت و فردا صبح که کارش تموم شد می آید
دنبال شما که با هم دیگر بیاییدخانه ( طرقبه) مامان و بابا هم موافقت کردندو ساعت 3 یا 3:30 دقیقه بودش که راه افتادیم و رفتیم به سوی تربت حیدریه و وقتی رسیدیم تر
بت بهاره و مامانش و باباش یعنی پسر دایی هادی بنده اونجا بودند و چند دقیقه بعداز رسیدن ما داداش صادقم رفت سر کار و اون روز هم آیدا و و مامانش مرضیه خانم اومدند
خونمون و کلی اونشب با آیدا و با بهاره بازی کردم واونشب بهاره به من گفت برام داستان می خونی ؟ بند ه هم گفتم : بله کتاب داستانتو بیار تا برات بخونم بهاره هم رفت
کتاب داستانش رو آورد و آیدا هم اومدو دو صفحه اش را برایشان خوندم و حالا به صفحه ی سومش رسیده و این وسط بهاره و آیدا می خندن قش قش حالا منهم این وسط از
یک طرف خنده ام گرفته و از یک وسط هم خطم رو گم کرده ام و حالا دوباره آیدا و بهاره به من می خندیدند ورفتیم توی یک اتاق دیگر خونه ی دایی هادیم و توی اون اتاق غیراز
من و بهاره و آیدا مامان بهاره و آیدا و عمه های بهاره یا همون خاله های آیدا یعینی فاطمه ی دایی ام و فائزه ی دایی ام توی اون اتاق بودندو توی اون اتاق من و آیدا و
بهاره نشسته بودیم و من و آیدا و بهاره گل یا پوچ بازی می کردیم سه نفری و آیدا هم چنان ذوقی می کرد که نگین و نپرسید فدای آیدا و بهاره بشم من الهی دلم براشون تنگ
شد و اونشب آخر بازیمان بود که مرضیه خانم اینا می خواستند بروند خونشون و آیدا گریه می کرد که من نمی خواهم بیایم و مرضیه خانم گفتند که الان معصومه( بنده ) و بهاره
می خواهند بخوابند و ماهم برویم خونه که بخوابیم و فاطمه ی دایی ام و فائزه ی دایی ام به من و بهار گفتند که دراز بکشید و بخوابید تا آیدا برود و گریه نکنه و حالا من و بهاره
دراز کشیدیم و قش قش داریم می خندیم این وسط و از آخرهم آیدا رفت و من و بهاره همچنان در حال خندیدن بودیم و صبح روز بعدش داداش صادقم و قتی که از راه آهن
تربت حیدریه برگشت صادق و بابا برگشتند مشهد و من و مامانم موندیم و می خواستیم برویم خیر آباد راستی شب قبلش هم رفتیم خانه ی دایی مهدیم همگی و اونشب بهاره
دختر مسعود آقا و فاطمه و زهرا از رو ی پله ی هفتم و هشتم خونه ی دایی مهدیم می پریدند پایین و آقا ابوالفضل فاطمه رو صدازدند که نیفته و بعد مسعود آقا بهاره رو
صدازدندو بهد دوباره آقا ابوالفضل دوباره زهرا و صدازدند و مسعود آقا هیچی نگفتند و چون بچه ی دومشون هنوز به دنیا نیومده و انشاالله مهر یا آبان ماه به دنیا می آید و آقا
ابوالفضل به مسعود آقا گفتند که جا موندی مدل صدازدن آقا ابوالفض و مسعود آقا در اونشب: آقا ابوالفضل: فاطمه مسعودآقا: بهاره آقا ابوالفضل: زهرا ، جاموندی جاموندی
مسعودآقا : بهادر و هممون اونشب زدیم زیر خنده . وای خدا یک پسر دایی های گلی دارم که با هیچ کس عوضشون نمی کنم و داشتم می گفتم همون روزی که داداش صادقم و
بابام رفتند مشهد همون روز رفتیم خیرآباد آخه دایی محمود مامانم نوه هاشون و عقیقه کرده بودند و مارا هم شام دعوت کرده بودند و شام هم توی حسینیه ی خیرآبادی ها بود
و شام هم برنج ومرغ و نوشابه بود ودستشون هم درد نکنه. و بعد از شام هم همگی رفتیم خونه ی خیرآباد خاله زهرایم و اونجا دایی مهدیم و زندایی مهدیم و مادر خانم پسردایی
ام آقا ابوالفضل و خانم و بچه های آقا ابوالفضل و علی آقا ی دایی مهدیم و وخانمشون وبچه هاشون و احسان و محمد و زینب و اعظم ودایی مهدیم وهمسرشون محسن آقا که
برادر خانم علی آقا دایی مهدیم نیز می شود بودندو دایی هادیم و زندایی هادیم و مرضیه خانم و آیدا و امید بچشون و فاطمه ی دایی هادیم و همسرشون محسن آقا و من و
مامانم و خاله زهرایم و بچه هاشون و و شوهر خاله زهرایم هم بودند و توی این دوشب آقا ابوالفضل به شوخی به من می گفتند که خودتو برای من می گیری وبعد هم من به
شوخی بهشون می گفتم آره مشکلی دارید؟ و بعد آقا ابوالفضل به شو خی می گفتند آره مو مشکل دارم و کلی می خندیدم و الان هم که دارم این پست رو ثبت می کنم دارم از
خنده قش می کنم و داشتم می گفتم وقتی همگی یمان رفتیم خانه ی دایی هادیم دوباره خاله زهرایم و بچه هاشون اومدندو خونه ی دایی هادیم و برگشتنا من و مامانم و
دایی هادیم و زندایی هادیم باهم دیگر برگشتیم و فاطمه ی دای یی هادیم و همسرشون محسن آقا و مرضیه خانم و آیدا وامید باهم دیگر توی یک ماشین بودند و اول محسن
آقا و فا طمه ی دایی ام رسیدند و بعداز اینکه رسیدند ما رسیدیم یکسر رفتیم داخل خانه ی دایی هادیم و بعد با مسعود آقا و مامانم و خودم راه افتادیم به سمت مشهدیعنی
ساعت دوازه راه افتادیم از تربت و مسعودآقا گفتند که بخوابیم توی ماشین و مامانم گفتند که نه و منهم گفتم نه که دیگه فرض کنید توی جاده حدودا 5 یا 10 دقیقه ای
بیداربودم و بجایش 2 ساعت تا طرقبه خوابیدم و وقتی رسیدیم جای خانه یمان مسعود آقا به من گفتند که خیلی خوب خوابیدم و همه معمولا این حرفا رو به من می زنند و
راستی فاطمه ی دایی ام به بنده گفتند که من همبازی خوبی برای بچه ها هستم
حالا برویم سراغ عکس های پریروز و دیشب
عکسهای بنده در راه مشهد و تربت حیدریه
و اما سلفی خودم تکی