معصومه باروئیمعصومه باروئی، تا این لحظه: 23 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
وبلاگ عزیزموبلاگ عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 60 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
زنداداش سمانهزنداداش سمانه، تا این لحظه: 37 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره
داداش محمدداداش محمد، تا این لحظه: 37 سال و 10 روز سن داره
داداش صادقداداش صادق، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
داداش امیرداداش امیر، تا این لحظه: 33 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره
زنداداش فروزانزنداداش فروزان، تا این لحظه: 32 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
دبیر جانمدبیر جانم، تا این لحظه: 42 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
حسینحسین، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه سن داره
زنداداش نگارزنداداش نگار، تا این لحظه: 36 سال و 5 ماه سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 3 سال و 2 روز سن داره
سالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
سالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره
سالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگارسالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگار، تا این لحظه: 3 سال و 26 روز سن داره

دنیای خاطراتم

عکسهای مسافرت به تربت و خیرآباد....

1395/1/3 12:05
نویسنده : معصومه باروئی
274 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

به نام خدا ....

سلام دوستان گلم . خوبید؟ خوشید؟ سالمید؟ سلامتید؟ چه خبرا؟ چه کارها می کنید؟ این پستم در باره مسافرتی که پریروز رفتیم ودیشب ساعت 1 و 2 بامداد رسیدیم. داستان

از اینجا شروع می شود: پریروز داداش صادق باید برای ماموریت می رفت تربت حیدریه وداداش صادقم به گوشی داداش امیرم  زنگ زد و گفت به مامانم و به بابایم به گوید

صادق می خواهدبرای ماموریت برود تر بت و اگه می خواین با صادق بروید و خانه ی دایی هاد ی بمانیدو صادق میرود درراه آهن تربت و فردا صبح که کارش تموم شد می آید

دنبال شما که با هم دیگر بیاییدخانه ( طرقبه) مامان و بابا هم موافقت کردندو ساعت 3 یا 3:30 دقیقه بودش که راه افتادیم و رفتیم به سوی تربت حیدریه و وقتی رسیدیم تر

بت بهاره و مامانش و باباش یعنی پسر دایی هادی بنده اونجا بودند و چند دقیقه بعداز رسیدن ما داداش صادقم رفت سر کار و اون روز هم آیدا و و مامانش مرضیه خانم اومدند

خونمون و کلی اونشب با آیدا و با بهاره بازی کردم واونشب بهاره به من گفت برام داستان می خونی ؟ بند ه هم گفتم : بله کتاب داستانتو بیار تا برات بخونم بهاره هم رفت

کتاب داستانش رو آورد و آیدا هم اومدو دو صفحه اش را برایشان خوندم و حالا به صفحه ی سومش رسیده و این وسط بهاره و آیدا می خندن قش قش حالا  منهم این وسط از

یک طرف خنده ام گرفته و از یک وسط هم خطم رو گم کرده ام و حالا دوباره آیدا و بهاره به من می خندیدند ورفتیم توی یک اتاق دیگر خونه ی دایی هادیم و توی اون اتاق غیراز

من و بهاره و آیدا  مامان بهاره و آیدا و عمه های بهاره یا همون خاله های آیدا یعینی فاطمه ی دایی ام و فائزه ی دایی ام توی اون اتاق بودندو توی اون اتاق من و آیدا و

بهاره  نشسته بودیم و من و آیدا و بهاره گل یا پوچ بازی می کردیم سه نفری و آیدا هم چنان ذوقی می کرد که نگین و نپرسید فدای آیدا و بهاره بشم من الهی دلم براشون تنگ

شد و اونشب آخر بازیمان بود که مرضیه خانم اینا می خواستند بروند خونشون و آیدا گریه می کرد که من نمی خواهم بیایم و مرضیه خانم گفتند که الان معصومه( بنده ) و بهاره

می خواهند بخوابند و ماهم برویم خونه که بخوابیم و فاطمه ی دایی ام و فائزه ی دایی ام به من و بهار گفتند که دراز بکشید و بخوابید تا آیدا برود و گریه نکنه و حالا من و بهاره

دراز کشیدیم و قش قش داریم می خندیم این وسط و از آخرهم آیدا رفت و من و بهاره  همچنان در حال خندیدن بودیم و صبح روز بعدش داداش صادقم و قتی که از راه آهن

تربت حیدریه برگشت صادق و بابا برگشتند مشهد  و من و مامانم موندیم و می خواستیم برویم خیر آباد راستی شب قبلش هم رفتیم خانه ی دایی مهدیم همگی و اونشب بهاره

دختر مسعود آقا و فاطمه و زهرا از رو ی پله ی هفتم و هشتم خونه ی دایی مهدیم می پریدند پایین و آقا ابوالفضل  فاطمه رو صدازدند که نیفته و بعد مسعود آقا بهاره رو

صدازدندو بهد دوباره آقا ابوالفضل دوباره زهرا و صدازدند و مسعود آقا هیچی نگفتند و چون بچه ی دومشون هنوز به دنیا نیومده و انشاالله مهر یا آبان ماه به دنیا می آید و آقا

ابوالفضل به  مسعود آقا گفتند که جا موندی  مدل صدازدن آقا ابوالفض و مسعود آقا در اونشب: آقا ابوالفضل: فاطمه مسعودآقا: بهاره  آقا ابوالفضل: زهرا ، جاموندی جاموندی

مسعودآقا : بهادر و هممون اونشب زدیم زیر خنده . وای خدا یک پسر دایی های گلی دارم که با هیچ کس عوضشون نمی کنم و داشتم می گفتم همون روزی که داداش صادقم  و

بابام رفتند مشهد همون روز رفتیم خیرآباد آخه دایی محمود مامانم  نوه هاشون و عقیقه کرده بودند و مارا هم شام دعوت کرده بودند  و شام هم توی حسینیه ی خیرآبادی ها بود

و شام هم برنج ومرغ و نوشابه بود ودستشون هم درد نکنه. و بعد از شام هم همگی رفتیم خونه ی خیرآباد خاله زهرایم و اونجا دایی مهدیم و زندایی مهدیم و مادر خانم پسردایی

ام آقا ابوالفضل و خانم و بچه های آقا ابوالفضل و علی آقا ی دایی مهدیم و وخانمشون وبچه هاشون و احسان و محمد و زینب و اعظم ودایی مهدیم وهمسرشون محسن آقا  که

برادر خانم علی آقا دایی مهدیم نیز می شود بودندو دایی هادیم و زندایی هادیم و مرضیه خانم و آیدا و امید بچشون و فاطمه ی دایی هادیم و همسرشون محسن آقا و من و

مامانم و خاله زهرایم و بچه هاشون و  و شوهر خاله زهرایم هم بودند و توی این دوشب آقا ابوالفضل به شوخی به من می گفتند که خودتو برای من می گیری وبعد هم من به

شوخی بهشون می گفتم آره مشکلی دارید؟ و بعد آقا ابوالفضل به شو خی می گفتند آره مو مشکل دارم و کلی می خندیدم و الان هم که دارم این پست رو ثبت می کنم دارم از

خنده قش می کنم و داشتم می گفتم وقتی همگی یمان رفتیم خانه ی دایی هادیم  دوباره خاله زهرایم و بچه هاشون اومدندو خونه ی دایی هادیم و برگشتنا من و مامانم و

دایی هادیم و زندایی هادیم باهم دیگر برگشتیم و فاطمه ی دای یی هادیم و همسرشون محسن آقا و مرضیه خانم و آیدا وامید باهم دیگر توی یک ماشین بودند و اول محسن

آقا و فا طمه ی دایی ام رسیدند و بعداز اینکه رسیدند ما رسیدیم یکسر رفتیم داخل خانه ی دایی هادیم و بعد با  مسعود آقا و مامانم و خودم راه افتادیم به سمت مشهدیعنی

ساعت دوازه راه افتادیم از تربت و مسعودآقا گفتند که بخوابیم توی ماشین و مامانم گفتند که نه و منهم گفتم نه که دیگه فرض کنید  توی جاده حدودا 5 یا 10 دقیقه ای

بیداربودم و بجایش 2 ساعت تا طرقبه خوابیدم و وقتی رسیدیم جای خانه یمان مسعود آقا به من گفتند که خیلی خوب خوابیدم و همه معمولا این حرفا رو به من می زنند و

راستی فاطمه ی دایی ام به بنده گفتند که من همبازی خوبی برای بچه ها هستم 

 

حالا برویم سراغ عکس های پریروز و دیشب
عکسهای بنده در راه مشهد و تربت حیدریه

 

 

 

 

 

 

 


و اما سلفی خودم تکی

 

 

 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

پسندها (2)

نظرات (0)