معصومه باروئیمعصومه باروئی، تا این لحظه: 23 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره
وبلاگ عزیزموبلاگ عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 60 سال و 7 روز سن داره
زنداداش سمانهزنداداش سمانه، تا این لحظه: 37 سال و 21 روز سن داره
داداش محمدداداش محمد، تا این لحظه: 36 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره
داداش صادقداداش صادق، تا این لحظه: 35 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره
داداش امیرداداش امیر، تا این لحظه: 33 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره
زنداداش فروزانزنداداش فروزان، تا این لحظه: 32 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره
دبیر جانمدبیر جانم، تا این لحظه: 42 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره
حسینحسین، تا این لحظه: 4 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
زنداداش نگارزنداداش نگار، تا این لحظه: 36 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 2 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره
سالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
سالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه سن داره
سالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره
سالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگارسالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگار، تا این لحظه: 2 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

دنیای خاطراتم

مسافرت به خیرآباد و تربت ....

1395/6/15 15:04
نویسنده : معصومه باروئی
650 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

به نام خدا ....

سلام اومدم بالاخره بعداز تقریبا 1ماه یک پستی بگذارم و روز چهارشنبه عروسی دعوت بودیم توی خیرآبادکه انگار عروس و داماد دخترعمو و پسرعموی یکدیگر می شدن و مامان

عروس و داماد دخترخاله های مامانم هستند و این شد که ماهم برای عروسی خیرآباد دعوت شدیم و روز سه شنبه  همش داداش امیرم می گفت من و تو و مامان میریم تربت

بعداز اینکه ناهار بخوریم تا اینکه برنامه تغییر کرد وبعداز ناهار داداش امیرم ومن و مامانم را تا جای ترمینال برد و سوار یک اتوبوس مشهد و تربت حیدریه شدیم و رفتیم بسوی

تربت حیدریه ووقتی هم که رسیدیم تربت دایی مهدیم زنگ زدن به گوشی بنده و بنده هم گوشیم را جواب دادم و نمی دونستم دایی مهدیم بود آخه فکر می کردم که دایی

هادیم بود آخه دایی هادیم به من گفتند که هرموقع من و مامانم رسیدیم زنگ بزنم به دایی هادیم تا بیاد دنبال من و مامانم تا اینکه دیدم دایی مهدی زنگ زدن به من و گفتند

الان زینب میاد دنبالتون و زینب دایی مهدیم نیز آمد دنبال من و مامان و بعدازاینکه رسیدیم خانه ی دایی مهدیم زندایی مهدیم می خواستند بروند دکمه برای مانتوشون بگیرن

و زینب (دختردایی مهدیم) می خواست برود لباسی که داده بود تا برای عروسی خواهرش را بدوزند را برود تحویل بگیرد و منم گفتم یک سر بروم خانه ی دایی هادیم آخه خانه ی

دایی مهدیم و دایی هادیم توی یک کوچه هست و منم رفتم  خانه ی دایی هادیم و چنددقیقه بعداز رسیدن چنددقیقه ای نگذشته بود که امید از کلاس زبان اومد و بعدش نیز

خواهر امید یعنی آیدا اومد و بعد کلی باآیدا توی حیاط بازی کردم و بعدشم رفتیم من و آیدا دونفری نقاشی کشیدیم و بعدش من رفتم خانه ی دایی مهدیم و شام خوردیم و

زینب دایی مهدیم گفتش که خاله نجمه ام(یعنی عمه نجمه ی دخترداییم زینب) زنگ زده به زینب و به زینب گفته که هرموقع کسی خواست فردا زودتر بیاید خیرآباد عمه مریم

و معصومه(یعنی من و مامانم) نیز با آنها بیاییم وبعداز اینکه شام خوردیم و خوابیدیم فردا صبح من و مامانم بعداز خوردن صبحانه رفتیم خانه ی دایی هادیم و ساعت های 10یا

11 بد که دختر خاله ام مرضیه خانم(دخترخاله زهرایم) زنگ زدن به خانه ی دایی هادیم و به زنداییم گفتند که ما ساعت های 12:40دقیقه راه می افتیم به سمت خیرآباد به خاله

مریم و معصومه بگید حاظر بشوند ومن و مامانم نیز آماده شدیم و هنوز ناهار هم نخورده بودیم من و مامانم و تازه ساعت 1:30 دقیقه بود که علی خاله زهرایم(پسر خاله ام) با

ماشین کاظم اقا(شوهر مرضیه ی خاله زهرایم) اومد دنبال من و مامانم و بعد رفتیم دم در آرایش گاهی که عروس را برده بودن و بعد پشت سر ماشین عروس رفتیم تا جای آتلیه

  ای که می خواستند عروس را ببرند وآتلیه نیز فیض آباد بود و بعداز اینکه تا جای آتلیه ی عروس رفتیم سریع به سمت خیرآباد حرکت کردیم این خیرآبادی که می گم روستا

هستش.  ووقتی رسیدیم خیرآباد رفتیم اول خانه ی مامان کاظم آقا(عمه ی مامانم) و بعداز احوال پرسی رفتیم خانه ی خاله نجمه ام تقریبا ساعت های 3یا 3:30دقیقه بود که

رسیدیم خانه ی خاله نجمه ام و عروسی نیز ساعت 4بود ووقتی که رسیدیم خانه ی خاله نجمه ستاره و سحر و امیرحسین و مجید اقا (پسردایی هادیم)و زهره خانم(دخترخاله

نجمه ام) خواب بودن و بعداز خوردن خربزه و هندوانه  من و زهره خانم و خاله نجمه با ستاره و امیرحسین و باقرآقا(شوهر خاله نجمه ام) رفتیم عروسی ولی سحر و باباش خونه ی

خاله نجمه ام ماندن و رفتیم عروسی و بعداز اینکه عروس را بردن خانه ی مادر شوهرش ماهم چنددقیقه ای ماندیم و چایی خوردیم و ستاره هم فوضولی می کرد و بعدش نیز

رفتیم خانه ی خاله نجمه ام و برای شام باید می رفتیم حیئت و بعداز خوردن شام دوباره مستقیم رفتیم به عروسی ومن که دیگه خسته شده بودم رفتم خانه ی خاله نجمه ام و

رفتم رومانم را خواندم و ستاره شب هم وقتی عروسی تمام شد من و مامانم و دایی هادیم و زن دایی هادیم  راه افتادیم به سمت تربت و رفتیم خانه ی دایی هادیم و فردا

ظهرش قرار بود که بچه های دایی هادیم به همراه همسرانشان و فرزندانشان بیایند خانه ی دایی هادیم و این شد که فقط محمد دایی هادیم نیومدن با خانمشون و بچه هاشون

خونه ی دایی هادیم و ولی مجید آقا و زهره خانم و ستاره و سحر و امیرحسن اومدن و مرضیه خانم و اسماعیل آقا همسرشون و آیدا و امید اومدن و بعداز خوردن ناهار من و آیدا

و امیرحسین و ستاره رفتیم بیرون و ستاره رو اول سوار تابش کردیم و تابش دادیم و بعدش که ستاره خانم رفتند جای حوض آب و خودش رو خیس آب کرد و تا اینکه زهره خانم

آمدن و لباس و شلوار ستاره را درآوردن و یک لباس و شلوار جدید براش آوردن و تنش کردن و بعد هم ستاره را خوابوندنش و بعد هم بعداز ظهر زهره خانم و مجید آقا و خاله نجمه

رفتند خانه ی پدرخانم محسن خاله نجمه ام(پسرخاله نجمه  ام) (برادر زهره خانم) آخه بچه ی محسن خاله نجمه ام به دنیا اومده و اسمش را هم گذاشتند پریناز و همون بعداز

ظهر نیز من و مامانم تصمیم گرفتیم که برویم خانه ی خاله نجمه ام که دایی هادیم گفتند که خاله نجمه خانه یشان نیستند ورفتند خانه ی پدر خانم محسن خاله نجمه ام و آن

روز قبل از اینکه مجید آقا(پسر دایی هادیم ) برگردند محمد آقا(داداش مجیدآقا)(پسر دایی هادیم) به همراه همسرشون و دختراشون یعنی کیمیا و پرنیا اومدن و چند دقیقه بعداز

رسیدن آنها زهره خانم رسیدن و کیمیا نیز رفت لباس پروف کنه و مجیدآقا هم مامانم و خاله نجمه ام را رساندن تا جای خانه ی خاله نجمه ام و من هم ماندم خانه ی دایی هادیم

و آن شب بازی ایران و قطر بود که تیم ملی کشورمون 2بر صفر توانست تیم ملی قطر را شکست بدهد وموقعی که ما داشتیم تازه شام می خوردیم تازه ایران گل اول را زد و مجید

آقا و محمد آقا و اسماعیل آقا و امید و امیرحسین جیغ زدن و خوشحالی کردن و ستاره که از ترس دستش رو کرده بود توی دهنش عین عموپورنگ  ولی سحر تفلکی دوبار گریه کرد

بار دوم که دوباره ایران گل دوم را زد دوباره همین آقایانی که نام برمدم دوباره همون جوری خوش حالی کردن ستاره هم دوباره همون جوری از ترس اون حرکت رو انجام داد و لی

اینبار سحر از بست گریه کرده بود سرش را گذاشته بود روی کاسه ی ماست و من و کیمیا مردیم از خنده .و شب هم ساعت های 12:30دقیقه یا 1بود که وقتی مرضیه خانم و

اسماعیل آقا و  امید و آیدا داشتند می رفتند من را هم با خودشون بردن و رساندن خانه ی خاله نجمه ام و و فردا صبح نیزمامانم با این خبر من را بیبدار کرد که محسن خاله نجمه

ام و همسرشون افسانه خانم و پریناز می خواهندبیایند اینجا که من و مامانم نیز پریناز را ببینیم و مامانمم نیز از فرصت استفاده کرد و رفت برای امیرمهدی و پریناز یک دست

لباس و شلوار  گرفت ووقتی پریناز اومد خواب بودش و توی خواب هم می خندید و لی من خنده هاش رو ندیدم و بجاش سه تا عکس ازش گرفتم درضمن پریناز 1395/6/6 به دنیا

آمد و آن روز غیر از اینکه محسن خاله نجمه ام بیاید صدیقه خانم(همسرآقا مجتبی)(همسر پسر خاله نجمه ام) به همراه امیرعلی و امیرمهدی آمدن و منم 3تا عکس سلفی با

امیرمهدی گرفتم وستاره و سحر و داداششون امیرحسن و مامان و باباشون نیز آمدن و قبل از ناهار محسن خاله نجمه ام رفتند خانه ی پدر خانمشون و درضمن بعد از ظهر آن روز

زهره خانم و مجید آقا و امیرحسین و زندایی هادیم(مامان مجیدآقا) اومدن مشهدو زندایی هادیم رفتند خانه ی مسعودآقا(داداش مجیدآقا و محمدآقا) بمانند تا بهاره تنها نباشه

آخه مامان بهاره یک بچه ی دیگه هم به دنیا آوردن که پسر هم هست و اسمش نیز امین هستش  امین  1395/5/28 به دنیا آمده است .  و آن شب نیز گذشت و فردا بعداز

ظهرش من و مامانم بر گشتیم خونمون .

 

 

خودم در خونه ی دایی هادیم

 

 


خودم و ستاره که ستاره در حال دیدن برنا مه ی عموپورنگ هستش

 


ستاره در حال نقاشی کشیدن(خط خطی کردن) بود و منم از فرصت استفاده کردم و یک عکس سلفی با ستاره گرفتم

 

 

 


از سمت راست خودم و آیدا و امیر حسین

 

 

 


خودم و امیرمهدی️(داداش امیرعلی)(پسردایی مجتبی امیرحسین و ستاره و سحر)(نوه ی خاله نجمم)

 

 

 
 
 


 

 

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (0)