معصومه باروئیمعصومه باروئی، تا این لحظه: 23 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
وبلاگ عزیزموبلاگ عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 60 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
زنداداش سمانهزنداداش سمانه، تا این لحظه: 37 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره
داداش محمدداداش محمد، تا این لحظه: 37 سال و 10 روز سن داره
داداش صادقداداش صادق، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
داداش امیرداداش امیر، تا این لحظه: 33 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره
زنداداش فروزانزنداداش فروزان، تا این لحظه: 32 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
دبیر جانمدبیر جانم، تا این لحظه: 42 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
حسینحسین، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه سن داره
زنداداش نگارزنداداش نگار، تا این لحظه: 36 سال و 5 ماه سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 3 سال و 2 روز سن داره
سالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
سالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره
سالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگارسالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگار، تا این لحظه: 3 سال و 26 روز سن داره

دنیای خاطراتم

عکس های بنده در تربت و....

1395/4/24 0:56
نویسنده : معصومه باروئی
277 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

به نام خدا ....

سلام.خوبید؟ خوشید؟ سالمید؟ سلامتید؟ چه خبرا؟ چی کارها می کنید؟بنده دوباره اومدم با یک پست جدید. چند روزی بود به خدا می خواستم پست بگذارم راستش فرصت نمی

شد و یک عالمه عکس به دستم رسیده بود که باید هرکدومشون رو می گذاشتم توی وبلاگ پرنیا(نوه ی دایی هادیم) و فاطمه وزهرا(نوه های دایی مهدیم)ویسنا و حلما(نوه های

دایی مهدیم) و ریحانه و یگانه و محمدحسین(نوه های دایی مهدیم). وعکسهایی هم که الان در این پست وبلاگم می خوام بگذارم را هم نیز می خوام بگذارم توی وبلاگ ستاره و

سحر و امیر حسین و امی علی و امیر مهدی و واقعا همین الان فرصت کردم این پستم رو بگذارم.درضمن یکم از این پست رو یادم هستش. ممکنه بعضی از جاهایش را جا بگذارم.

اگرهم جا گذاشتم ازهمین الان عذرخواهی بنده رو پذیرا باشید لطفا و اگرهم اسم مکانی هم که رفتیم رو یادم رفت هم بازم عذرخواهی بنده رو پذیرا باشید. داستان از اینجا شروع

می شود:چند روز قبل از عید فطر ما برنامه داشتیم که برویم تربت خونه ی خاله نجمه و روز16تیرماه با داداش صادق برنامه ریزی کردیم که برویم تربت پنج شنبه و لی مامانم

مخالفت کردش که نرویم تربت چون معصومه (بنده) کلاس تئاترداره ونرویم و شهریور برویم  درضمن اون روز (16تیر) داداش محمدم وزنداداشم اومده بودن خونمون و اون روز

بعدازظهرش هم مهمون داشتیم(مامان و بابا و خواهر و دایی ) زنداداشم اومدن خونمون ومامان و بابا و خواهر و دایی زنداداشم زودتر رفتند خونشون و بعدش داداش صادقم چون

اون روز شب کار بودش با ماشینش داداش محمدم و زنداداشم رو رسوند تا جای خونشون وقبل از اینکه زنداداشم و داداش محمدم و داداش صادقم بخواهند بروند داشتند مامانم

رو قانع می کردند که برویم تربت و شهریور هم برویم تربت ولی مامانم راضی نشد که نشد و منم که کاملا ناراحت بودم وآخه یک دلیل دیگه ای هم مامانم داشتش که دوروز کمه

برویم تربت حیدریه. ومنم به مامانم گفتم حالا غیراز این دوروزانشاالله مرداد و شهریور هم میایم انشاالله. ودیدم نه اینجوری مامان راضی نمیشه. شب اون روز یعنی چهارشنبه

شب توی تلگرام به شوهر خاله نجمه ام گفتم که ما میایم تربت ولی به صادق نگید چون نمی دونه من به شما خبر دادم و ازاینجور حرفا و این رو به شوهر خاله ام توی تلگرام

گفتم و چنددقیقه ی بعدش دیدم خاله نجمهه ام زنگ زدن به خونمون و خاله نجمه ام از یک طرف پشت تلفتن به مامانم همین حرف من و صادقمون رو زد واز یک طرف هم منم

به مامانم می گفتم بریم مامان بریم  تربت حیدریه و انشاالله مردادو شهریور هم میریم و نتیجه فرارسید و برنده بنده شدم و مامان مجبور شد بیاد. و صبح ساعت های 8صبح

صبحانه خوردیم و من زودتر از همه اماده شدم و ساعت ها 8:30دقیقه اینها بودش راه افتادیم از جای خونه به سمت تربت حیدریه و توی جاده هم نزدیکای تربت حیدریه یکی از

آهنگای بنیامین بهادری رو گوش دادیم و من و داداش صادقم می خوندیم باهاش وتا اینکه ساعت های 11 رسیدیم تربت حیدریه ورفتیم خونه ی خاله نجمه ام  واونروزدایی

هادیم نیز با زن دایی هادیم برای ناهرا اونجا دعوت بودن و راستی اون روز زهره خانم ستاره رو بردن آرایشگاه ئ موهای جلوش رو کوتا ه کردن و  ستاره نازم خیلی گریه کرد و اون

روز بعداز ظهرمن ستاره و سحر رو بردم بیرون جای کوچه چرخوندمش و بعدش مامانم و خاله نجمه ام اومدن و سحر هم رفت داخل خونه و ستاره تا ماشین می دید می گفت اِ

دیدهو بعد من بهش می گفتم دیده؟ بعدش ستاره می گفت آله. وبعدش تا مورچه می دیدمی گفت توتویه ومن بهش می گفتم توتویه؟می گفت آله. وتا توپ می دید می

گفت پویه ومن ازش می پرسیدم پویه؟ اونم می گفت آله. ودرضمن تا توپ به دست امیر علی می رسید(پسرداییش) ستاره می گفتم خاله پویو بیده.یعنی(خاله توپ بو بده)ناز

صحبت می کرد فداش بشم من الهی.سحر هم که توی خودش بود و با خودش صحبت می کرد. درضمن روز پنجشنبه بعدازظهر برنامه ریزی کردن خاله اینا که برویم بیرون گردش

کنیم اولش قلعه جوق رو پیشنهاد دادن وبقیه ی ماجرا هارو هنگام گذاشتن عکسهاتعریف می کنم.

 

واما ماجرای روز دوم یعنی 17تیر: قرار شد برویم روستای قلعه ی جق که رفتیم و دیدیم آب

نداشت و مجبور شدیم برویم به یک امام زاده ای درنزدیکی تربت حدریه که پسر امام

موسی کاظم(ع) می شودو رفتیم اونجا و ناهارهم استامبولی و جوش پره بودش. واونجا

هم از ستاره و سحرهم عکس گرفتم.درضمن اون روز من ومامانم و داداش صادقم

وامیرحسین و امیرعلی توی یک ماشین بودیم برگشتنا تا قلعه ی جوق و خاله نجمه ام و

باقرآقا شوهرخاله نجمه ام و ستاره توی یک ماشین بودن تا قلعه جوق و مجید اقا ودایی

هادیم و زن دایی هادیم و زهره خانم و سحر هم توی یک ماشین بودن تا قلعه جوق و آقا

مجتبی و خانمشون و امیر مهدی هم توی یک ماشین بودن تا قلعه جوق و ازقلعه جوق تا

اون امام زاده هم من و امیر حسین و مامانم و داداش صادقم توی یک ماشین بودیم

وامیرعلی و خاله نجمه ام و باقرآقا و ستاره هم توی یک ماشین بودن و مجید اقا هم

همونای قبلب توی یک ماشین و اقا مجتبی و خانمشون و امیرمهدی هم توی یک ماشین

بودن.و برگشتنا فرق داشت. من و امیر حسین و زنداییم و مامانم و داداش صادقم توی یک

ماشین بودیم و مجید اقا و دایی هادیم نیز توی یک ماشین بودن و آقا مجتبی و خانمشون و

امیر مهدی و امیرحسین هم توی یک ماشین بودن و باقر اقا وزهره خانم و خاله نجمه و

ستاره و سحر هم توی یک ماشین بودن.

ازسمت راست:امیرعلی و امیرحسین و خودم

 

 

 


واما خودم و امیرعلی

 

 

 


واما خودم

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 
 
 
 
 
 

 

پسندها (2)

نظرات (0)