معصومه باروئیمعصومه باروئی، تا این لحظه: 23 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره
وبلاگ عزیزموبلاگ عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 60 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
زنداداش سمانهزنداداش سمانه، تا این لحظه: 37 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره
داداش محمدداداش محمد، تا این لحظه: 37 سال و 3 روز سن داره
داداش صادقداداش صادق، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
داداش امیرداداش امیر، تا این لحظه: 33 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره
زنداداش فروزانزنداداش فروزان، تا این لحظه: 32 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
دبیر جانمدبیر جانم، تا این لحظه: 42 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
حسینحسین، تا این لحظه: 4 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
زنداداش نگارزنداداش نگار، تا این لحظه: 36 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 2 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره
سالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 9 سال و 28 روز سن داره
سالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
سالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگارسالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگار، تا این لحظه: 3 سال و 19 روز سن داره

دنیای خاطراتم

عروسی ....

1395/5/5 15:06
نویسنده : معصومه باروئی
255 بازدید
اشتراک گذاری

 

به نام خدا ....

سلام برهمگی دوستان گلم مرسی از اینکه تمامی مطالب وبلاگم رو می خونید و دنبال می کنید. درضمن دیشب عروسی دعوت بودیم. فقط این رو بگم که عکس تقریبا زیاد گرفتم

و الان هم باید این عکس هارو غیرازاینکه توی وبلاگ خودم قرار می دهم توی 4تا وبلاگ دیگرنیز باید قرار بدهم . واما دیشب ما عروسی دعوت بودیم. صبح وقتی که از خواب بیدار

شدم هنوزصبحانه نیز نخورده بودم دست و صورتم رو که شستم با داداش امیرم سوار ماشین شدیم و رفتیم اول پارک پونه را ببینیم آخه شب قبلش داداش صادقم زنگ زد به

داداش محمدم  وبهش گفت ناهار فردا برویم  پارک پونه وداداش محمد هم قبول کردش و این شد که صبح من و داداش امیرم رفتیم پارک پونه را دیدیم و همون صبح زود هم

شلوغ بود و بعدش دوباره سوار ماشین شدیم من و داداش امیرم و رفتیم جای دوراهی طرقبه و شاندیز ومنتظر موندیم که داداش محمدم و زنداداش سمانه ام برسند ووقتی

رسیدن و سوار شدن سوار ماشین توی طرقبه یک جا ماشین رو پارک کردن و من و زنداداش سمانه ام توی ماشین موندیم و داداش امیرم و داداش محمدم پیاده شدن و رفتند

چهارتا بستنی و ماست و پنیر گرفتند و توی ماشین مشغول خوردن بستنی شدیم و مرور خاطرات قدیمی و بعداز اینکه بستنی رو خوردیم رفتیم یکم جلوتر و برنج پاکستانی

خریدیم و وقتی که رسیدیم خونمون داداش حسینم اومده بود خونمون و چند دقیقه ی بعدش رفت خونشون آخه جایی دعوت بودن برای ناهار ووقتی داداش حسینم رفتش  طبق

معمول من و داداش امیرم توی یک گروه بودیم برای پانتومیم و داداش محمدم و زنداداش سمانه ام نیز توی یک گروه بودن و وتازگی ها نیز پانتومیم ببنده خیلی خوب شده و

خیلی خوب اجرا می کنم خیلی خوب منظورم این هستش که خیلی خیلی خوب اشک و خنده ی بقیه رو در میارم موقع اجرای پانتومیمم و درضمن چند روز قبل از عروسی من و

مامانم رفته بودیم طرقبه ودست بند و گردن بند و گوشواره برای خودم خریدیم و یک چیز دیگه ای نیز خریدیم که اسمش رو نمی دونم چی هست و لی برای موهست و الگو نیز

داشت برای بستن مو ولی هرکار کردیم نتوانستند زنداداش سمانه ام و مامانم با اون آرایشم کنند و بعد ازظهرش دوباره زنداداشم رفتند تو یک اینستاگرامی و یک کلیپی بود برای

بستند مدل مو  که دوباره هم زنداداش سمانه ام و مامانم من رو ارایش کردن ولی باز هم نشد که نشد واین شد که من به این نتیجه رسیدم که اصلا با کش موم موهایم می

بندم و کلیپس می زنم و این شدکه همین کاررا نیز انجام دادم.پدربزرگم(بابای مامانم) بعداز فوت مادر بزرگم دوباره ازدواج کردن و بعداز اینکه پدربزرگم فوت کردند همسر دومشون

دوباره ازدواج کردن و دوتا بچه هم دارند یک پسر و دختر که دیشب عروسی دخترشون بود و از یک طرف دیگر هم نسبت فامیلی دوری داریم درواقع عروس دیشب می شود خواهر

زاده ی شوهر دختردایی مامانم و دیشب آیدا و پرنیا و بهاره وکیمیا و امیرمهدی رو دیدمو کیمیا به من گفت بیام از پرنیا و بهاره و آیدا عکس بگیرم و بگذارم توی وبلاگشون و

بنده نیز کار همیشگیم عکس گرفتند از بچه ها(فقط نوه های خاله و دایی ام) قبل از اینکه کیمیا هم بخواد به بنده بگوید که بیا از پرنیا و بهاره و آیدا عکس بگیر خودم می

خواستم عکس بگیرم ازشون و لی وقتی دیدم می خواهند برقصند توی عروسی من به پرنیا و بهاره و آیدا نگفتم که بیاید ازتون عکس بگیرم و این شد که کیمیا اومد به من

گفت و درضمن دیشب به مهدیه(دختردایی حسینم) گفتم که بیاد از من عکس بگیرد و2تا عکس هم گرفت. درضمن عروسی در باغ تالار اسطوره در جاده ی کلات برگزار شد و خیلی

خوش گذشت جای همگی شما دوستان خالی.

 

خودم

 

 

 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

پسندها (4)

نظرات (0)