معصومه باروئیمعصومه باروئی، تا این لحظه: 23 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره
وبلاگ عزیزموبلاگ عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 60 سال و 28 روز سن داره
زنداداش سمانهزنداداش سمانه، تا این لحظه: 37 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره
داداش محمدداداش محمد، تا این لحظه: 36 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره
داداش صادقداداش صادق، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره
داداش امیرداداش امیر، تا این لحظه: 33 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره
زنداداش فروزانزنداداش فروزان، تا این لحظه: 32 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
دبیر جانمدبیر جانم، تا این لحظه: 42 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره
حسینحسین، تا این لحظه: 4 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
زنداداش نگارزنداداش نگار، تا این لحظه: 36 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 2 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره
سالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 9 سال و 20 روز سن داره
سالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
سالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگارسالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگار، تا این لحظه: 3 سال و 11 روز سن داره

دنیای خاطراتم

عکس های بنده در جمعه ای که گذشت ...

1395/5/10 21:10
نویسنده : معصومه باروئی
309 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا ...
سلام. دوباره بنده اومدم با چندتا عکس از روز جمعه ای که گذشت . روز جمعه عین همیشه زنداداش سمانه جونم با داداش محمد گلم اومدن خونمون و ناهارهم اینجا خوردن و

روز خیلی خوبی بود. واون روز موقعی که داشتیم هم ناهار می خوردیم و هم اخبار شبکه ی یک رو نگاه می کردیم صدای رعد و برق میومد وسریع داداش محمدم رفت فرش جلوی

درخونه وکفش هارو جمع کردش واومد بقیه ی ناهارش رو خورد ووقتی ناهار رو که خوردیم سریع من و زنداداش سمانه ام و داداش محمدم رفتیم توی حیاط خونه وشروع به

عکس گرفتند کردیم و وبنده هم گوشی داداش امیرم رو دادم به زنداداش سمانه ام و بهشون گفتم که از بنده عکس بگیرند و عکس هم گرفتند که اون عکس هارو می خواهم


بگذارم توی وبلاگم و درضمن با زنداداش سمانه ام نیز عکس سلفی گرفتم که متاسفانه اونها رو نمی گذارم. ودرضمن بعداز ظهر آن روز دایی مهدیم زنگ زدن وگفتند که می

خواهند بیایند خانه یمان و تا قبل از اینکه دایی مهدیم اینا بیایند من و زنداداش سمانه ام و داداش محمدم و داداش امیرم با همدیگر پانتومیم بازی کردیم و من و داداش امیرم

توی یک گروه بودیم و زنداداشم و داداش محمدم نیز توی گروه بودن که مثلا داداش محمدم یک چیزی درگوش بنده می گفتند که من اون رو باید برای امیرمون اجرا می کردم.

وآخرین پانتومیمون قبل از اینکه دایی مهدیم برسند رو بنده باید اجرا می کردم برای امیرمون که محمدمون درگوشم این رو گفت(آقای رحیم زاده) (معلم کلاس تئاتر بنده) که باید

من این رو برای امیرمون اجرا می کردم که به سختی امیرمون فهمید. زنداداشم و داداش محمدم به بنده گفتند که معصومه خوب اراش می کنه و لی امیر متوجه نمیشه باید روی

اجرام یکم کارم رو بیشتر کارمی کردم توری این رو اجرا کردم که یعنی هم من وهم زنداداشم و داداش محمدم و داداش امیرم از خنده قش کرده بودیم و حتیب من دراز کشیده

بودم و داشتم از خنده قش می کردم که امیرمون متوجه نشده است.ودرضمن قبل از اینکه بخواهیم پانتومیم اجرا کنیم یک بازی دونفره من و زنداداشم دونفره انجام دادیم به

نام بینگو.


خودم

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

پسندها (2)

نظرات (0)