معصومه باروئیمعصومه باروئی، تا این لحظه: 23 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
وبلاگ عزیزموبلاگ عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 60 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
زنداداش سمانهزنداداش سمانه، تا این لحظه: 37 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره
داداش محمدداداش محمد، تا این لحظه: 37 سال و 10 روز سن داره
داداش صادقداداش صادق، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
داداش امیرداداش امیر، تا این لحظه: 33 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره
زنداداش فروزانزنداداش فروزان، تا این لحظه: 32 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
دبیر جانمدبیر جانم، تا این لحظه: 42 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
حسینحسین، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه سن داره
زنداداش نگارزنداداش نگار، تا این لحظه: 36 سال و 5 ماه سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 3 سال و 2 روز سن داره
سالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
سالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره
سالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگارسالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگار، تا این لحظه: 3 سال و 26 روز سن داره

دنیای خاطراتم

عکسهای بنده درطبیعت زیبای نغندر .......

1395/1/29 11:32
نویسنده : معصومه باروئی
191 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

به نام خدا ....سلام دوستان گلم. بنده دوباره اومدم با یک پست ازیکی از مکان های زیبای نغندر درشهرستان طرقبه که خیلی جای زیبایی بودش حالا داستان آن روز را برایتان

تعریف می کنم و بعد سه تا عکس از خودم می گذارم که در آن روز گرفتم.پریروز صبح داداش صادقم و داداش محمدم و زنداداش سمانه ام رفته بودند کوه و منهم که ماشاالله

حسود آن روز از دست داداش صادقم ناراحت بودم که چرا من رو کوه نبردند و وقتی ساعت 11ظهر شد و زنداداش سمانه ام و داداش محمدم و داداش صادقم آمدند خانه و اون

موقع من داشتم اسمس می دادم به داداش امیرم که امروز چه کسایی رفتند کوه ومن رو نبردند و من هم ازدستشون ناراحتم وهمون موقع داداش محمدم دراتاق رو باز کرد و من

زدم زیر گریه و گفتم که ازدست صادق ناراحتم که چرا من رو نبرده کوه و من همیشه خونه تنهایم و شما همش می روید کوه و ازین جور حرفازدم آخه عصبانی بودم و حواسمم

نبود چی داشتم می گفتم و از عصبانیت شدید اصلا نتوانستم تکلیف عربیم را بنویسم آخه من اگه عصبانی باشم یایک جای شلوغی بخواهم درس بخونم هیچی نمی فهمم واقعا

وداشتم می گفتم داداش محمدم وارد اتاق شد و من زدم زیر گریه و اون حرف رو بهش گفتم و داداش محمدم بهم قول داداش که برای ناهار اون روز برویم طرفای نغندر و یک

جایی بودش خیلی خیلی هم زبابود البته بعداز باغ های نغندر بودش و خیلی هم زبا بود ودوغ آبعلی و دوغ خانوادگی داداش صادقم گرفته بودش که داداش صادقم دوغ آبعلی رو

گذاشته بود توی آب و چند تا سنگ هم کناره های دوغ آبعلی گذاشت و آب هم که اینقدر پرفشار بود دوغ آبعلی رو با خودش بردش و اما حالا چنددقیقه بعداز رسیدن ما به اونجا

وقتی رو فرشی رو انداختیم وووقتی که نشستیم و چنددقیقه ای بارون گرفت و هممونپیرهنامون خیس شد ومخصوصا من که به شدت بدم می آید زیر بارون خیس بشم از بارون

خوشم میاد و لی بدم میا دکه با بارون خیس بشم یعنی متنفر می شم. ودر آخر هم قبل از برگشتمون آجیل خوردیم و چای آتیشی داداش محمدم پز و صادق پز و مامان پز

خوردیم که خیلی خوش مزه بود چاییش یک مزه ی خوبی داشت . حالا برویم سراغ چندتا عکس از عکسهای آن روز بنده.درضمن دوستان گلم در آن روز بنده مانتوی عیدم تنم بود

و شلوارلیمم پام بودش که از همین مانتویی که توی این سه تا عکس تن منه خیلی خیلی خوشم می آید

 

 

 

 

 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

پسندها (2)

نظرات (0)