معصومه باروئیمعصومه باروئی، تا این لحظه: 23 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
وبلاگ عزیزموبلاگ عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 60 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره
زنداداش سمانهزنداداش سمانه، تا این لحظه: 37 سال و 2 ماه سن داره
داداش محمدداداش محمد، تا این لحظه: 37 سال و 15 روز سن داره
داداش صادقداداش صادق، تا این لحظه: 35 سال و 4 ماه سن داره
داداش امیرداداش امیر، تا این لحظه: 33 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
زنداداش فروزانزنداداش فروزان، تا این لحظه: 32 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
دبیر جانمدبیر جانم، تا این لحظه: 42 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
حسینحسین، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
زنداداش نگارزنداداش نگار، تا این لحظه: 36 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 3 سال و 7 روز سن داره
سالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
سالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره
سالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگارسالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگار، تا این لحظه: 3 سال و 1 ماه سن داره

دنیای خاطراتم

گردش بعداز افطار ...

    به نام خدا ... سلام دوستان گلم. خوبید؟ خوشید؟ سالمید؟ سلامتید؟ چه خبرا؟ چه کارها می کنید؟بهتون که گفته بودم با یک پست جدید و با چند تا عکس جدید می آیم و الان هم اومدم تابه قولم عمل کنم. امشب بعداز افطار من ومامان سریع ظرف هارو شستیم و بعدش حاظرشدیم و بعدش من و مامان وداداش صادق و داداش امیر را ه افتادیم و رسیدیم با زهم جایی رو که رفتیم رو یادم رفتش وبعدا بهتون در پست بعدی می گویم و داشتم می گفتم رفتیم و خیل هم جای زیبایی بود و مامان هم که از خوشحالی همش خوشحالیش رو بروزمی داد و خیلی هم به من خوش گذشت وبعداز پایان امتحانات رفتن به همچین جایی خیلی خوش می گذره نظر من که این هستش و چندتا عکس هم داداش صادق از بنده ...
25 خرداد 1395

عکس خودم ...

    به نام خدا ... سلام دوستان گلم. خوبید؟ خوشید؟ سالمید؟ سلامتید؟ چه خبرا؟ چه کارها می کنید؟منکه دارم با تلگرام و کامپیوتر و ریاضی کارکردن می گذرونم و لبته اینم بگم که الان اودم با یک پست جدید و بایک عکس از خودم که این عکس هم مربوط می شود به دیشب که دایی حسینم و وزنداییم و مهدیه اومدند خونمون وسوغاتی ای که رفته بودند کربلا و برای ماهم خریدند رو آوردند و مال من یک شال سبز رنگی هستش که دیشب سرم کردم و مامانم از بنده عکس گرفت و بنده هم گفتم عکس رو بگذارم در وبلاگم.                     ...
18 خرداد 1395

عکسهای امروز بنده ...

    به نام خدا ... سلام دوستان گلم . خوبید؟ خوشید؟ سالمید؟ سلامتید؟ چه خبرا؟ چه کارها می کنید؟دوباره بنده اومدم با چندتا عکس و دوتا پست امید وارم که از دیدن عکس های این دوتاپست جدید وبلاگم لذت ببرید.خیلی خیلی دوستون دارم. دیروز بعدازظهر توی تلگرام و توی گروه تلگراممون بودم وداشتم با همکلاسی های گلم چت می کردم که صدای بارون رو شنیدم وبوی خوش بارون به مشامم رسید و گفتم که چندتا عکس بگیرم و بگذارم .حالا برویم سراغ عکسهای دیروزبنده                                  ...
17 خرداد 1395

عکس های امروز بنده 😉

    به نام خدا ... سلام اومدم دوباره با یک پست با عکس های خودم که در روز 1395/3/15 درحیاط خا نه یمان داداش امیرم از بنده گرفته است آخه در روز 1395/3/15 باد شدیدی درطرقبه می آمد و حتی جوری بود که برق خانه یمان هر چنددقیقه یک بار قطع می شد و منم هم گفتم توی اون حال و هوا بروم توی حیاط خونمون و به داداش امیرم بگویم که از بنده عکس بگیرد که هم بگذارم توی وبلاگم و هم یک عکس را انتخاب کنم برای عکس تلگرامم.وخیلی هم خوشگل شدن عکس ها . امیدوارم که از همه ی این عکس هایم را که می گذارم خوشتان بیایدو لذت ببرید                     ...
15 خرداد 1395

عکس خودم قبل از رفتن به خانه ی دایی احمدم

    به نام خدا ..... سلام دوستان گلم. دوباره اومدم با یک پست با عکس های خودم وسعیده ی نازم.داستان از اینجا شروع می شود روز دوشنبه 1395/3/3 خانه ی دایی مهدیم روزه داشتند(روز امتحان ریاضی ام) و از مدرسه که آمدم اول عربی خواندم 5 تا درسش رو خوندم وبعدش ساعت های 4یا 4:30 بود که راه افتادیم از جای خانه یمان با داداش صادقم و مامانم و بابایم و خودم ورفتیم خانه ی داداش محمدم و زنداداش سمانه ام و داداش صادقم نیز ازآنجا رفت مستقیم به سمت سالن فوتبال و وقتی از سالن فوتبال برگشت داداش صادقم من و مامانم رو بابایم سوار ماشین شدیم و گوشی داداش صادقمم دستم بود تا جای خانه ی دایی مهدیم و توی گروه ریاضی مون هم بودم وداشتم چت می کردم ...
3 خرداد 1395

جشن فارغ التحصیلی بنده

    کلاس نهم هم تموم شد.... با تمام اتفاقایی که خوباش خیلی بیشتراز بداش بود نهم تموم شد و ماموندیم و دلتنگیامون ماموندیم و خاطره هامون خاطره روزهایی که صدای خنده هامون تمام مدرسه رو پرمیکرد و بعضیا از شنیدن خندمون حرص میخوردن روزهایی که با وجود دختر بونمون فوتبال بازی میکردیم و همه مسخرمون میکردن اما هیچکس نگفت آفرین تو موفق میشی روزهایی که معلما بددیدنمون اما اونقدرا هم بد نیستیم که فراموششون کنیم نهم تموم شد ما موندیم و یه دنیا خاطره ای خاطره ای که خوباش بهمون انرژی میده مثل خاطره هایی با معلمامون، با معلمایی که درکمون کردن که فهمیدن ما آدم بده داستان نیستیم وازشون خیلی ممنونیم معلمی که تو روزای سختی که همه از پشت بهت ...
29 ارديبهشت 1395

عکسهای بنده درطبیعت زیبای نغندر .......

    به نام خدا ....سلام دوستان گلم. بنده دوباره اومدم با یک پست ازیکی از مکان های زیبای نغندر درشهرستان طرقبه که خیلی جای زیبایی بودش حالا داستان آن روز را برایتان تعریف می کنم و بعد سه تا عکس از خودم می گذارم که در آن روز گرفتم.پریروز صبح داداش صادقم و داداش محمدم و زنداداش سمانه ام رفته بودند کوه و منهم که ماشاالله حسود آن روز از دست داداش صادقم ناراحت بودم که چرا من رو کوه نبردند و وقتی ساعت 11ظهر شد و زنداداش سمانه ام و داداش محمدم و داداش صادقم آمدند خانه و اون موقع من داشتم اسمس می دادم به داداش امیرم که امروز چه کسایی رفتند کوه ومن رو نبردند و من هم ازدستشون ناراحتم وهمون موقع داداش محمدم دراتاق رو باز کرد و م...
29 فروردين 1395

عکسهای بنده در اخلمد ....

به نام خدا ...... سلام دوستان گلم. خوبید؟ خوشید؟ سالمید؟ سلامتید؟ چه خبرا؟ چه کارها می کنید؟ امروز روز 13 فروردین است و ما ازفردا یعنی از 14 فروردین ماه باید برویم مدرسه وبنده از یک طرف دوباره استرس رفتن فردا رو به مدرسه دارم. راستی دوستان گلم بنده دوباره اومدم با یک پست جدید از عکسهای خودم در کوه های اخلمد امیدوارم که ازدیدن عکسها لذت ببرید. خلاصه ای از رفتنمون به اخلمد رو می نویسم و بعد عکسهارا خواهم گذاشت دوستان گلم .خلاصه ای از رفتنمون روز 10 فروردین ماه البته شبش داداش محمدم و زنداداش سمانه ام ماراشام دعوت کردندخونشون و من و داداش صادقم و داداش امیرم ومامانم وبابایم از جای خانه یمان ساعت های 17:30یا 18 بودش که از جای خانه یمان...
13 فروردين 1395

عکسهای مسافرت به تربت و خیرآباد....

    به نام خدا .... سلام دوستان گلم . خوبید؟ خوشید؟ سالمید؟ سلامتید؟ چه خبرا؟ چه کارها می کنید؟ این پستم در باره مسافرتی که پریروز رفتیم ودیشب ساعت 1 و 2 بامداد رسیدیم. داستان از اینجا شروع می شود: پریروز داداش صادق باید برای ماموریت می رفت تربت حیدریه وداداش صادقم به گوشی داداش امیرم  زنگ زد و گفت به مامانم و به بابایم به گوید صادق می خواهد برای ماموریت برود تر بت و اگه می خواین با صادق بروید و خانه ی دایی هاد ی بمانیدو صادق میرود درراه آهن تربت و فردا صبح که کارش تموم شد می آید دنبال شما که با هم دیگر بیایید خانه ( طرقبه) مامان و بابا هم موافقت کردند...
3 فروردين 1395