معصومه باروئیمعصومه باروئی، تا این لحظه: 23 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره
وبلاگ عزیزموبلاگ عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 60 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره
زنداداش سمانهزنداداش سمانه، تا این لحظه: 37 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره
داداش محمدداداش محمد، تا این لحظه: 37 سال و 14 روز سن داره
داداش صادقداداش صادق، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره
داداش امیرداداش امیر، تا این لحظه: 33 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
زنداداش فروزانزنداداش فروزان، تا این لحظه: 32 سال و 8 ماه سن داره
دبیر جانمدبیر جانم، تا این لحظه: 42 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
حسینحسین، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
زنداداش نگارزنداداش نگار، تا این لحظه: 36 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 3 سال و 6 روز سن داره
سالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
سالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره
سالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگارسالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگار، تا این لحظه: 3 سال و 30 روز سن داره

دنیای خاطراتم

عکس خودم قبل از رفتن به خانه ی دایی احمدم

1395/3/3 11:02
نویسنده : معصومه باروئی
143 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

به نام خدا .....
سلام دوستان گلم. دوباره اومدم با یک پست با عکس های خودم وسعیده ی نازم.داستان از اینجا شروع می شود روز دوشنبه 1395/3/3 خانه ی دایی مهدیم روزه داشتند(روز

امتحان ریاضی ام) و از مدرسه که آمدم اول عربی خواندم 5 تا درسش رو خوندم وبعدش ساعت های 4یا 4:30 بود که راه افتادیم از جای خانه یمان با داداش صادقم و مامانم و

بابایم و خودم ورفتیم خانه ی داداش محمدم و زنداداش سمانه ام و داداش صادقم نیز ازآنجا رفت مستقیم به سمت سالن فوتبال و وقتی از سالن فوتبال برگشت داداش صادقم

من و مامانم رو بابایم سوار ماشین شدیم و گوشی داداش صادقمم دستم بود تا جای خانه ی دایی مهدیم و توی گروه ریاضی مون هم بودم وداشتم چت می کردم با بچه ها و

دبیرجانم که عین فش فشه دیدم سریع رسیدیم و پیاده شدیم من و مامانم و گوشی داداش صادقم را دادم به خودش و من ومامان هم رفتیم خانه ی دایی احمدم و بعداز اذان

مغرب همه ی مهمان ها تک تک وارد شدن و ساعت های 10یا 11 این موقع ها بود که برگشتناپیاده برگشتیم تا بلوار مجلسی و اون طرف ها و بعدش توی راه هم زنداداش سمانه

ام از بنده سئوال کردند که توی تابستون چه کلاس هایی می خواهی بروی و بنده هم چندتاکلاس نام بردم کلاس نجوم و بازیگری و یک چیز دیگری هم نام بردم که الان متاسفانه

حضورذهن ندارم وداشتم می گفتم که داشتیم راه می رفتیم که داداش صادقم بوق زد و ما سوارماشین شدیم و تا جای خانه توی تلگرا م بوم و آن روز دوتا عکس سلفی با

سعیده گرفتم که از بست شیطونی کرد عکس ها بد شدند متاسفانه.


عکس خودم در خانه ی داداش محمدم

 

 

 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

پسندها (2)

نظرات (0)