معصومه باروئیمعصومه باروئی، تا این لحظه: 23 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره
وبلاگ عزیزموبلاگ عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 60 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره
زنداداش سمانهزنداداش سمانه، تا این لحظه: 37 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره
داداش محمدداداش محمد، تا این لحظه: 37 سال و 14 روز سن داره
داداش صادقداداش صادق، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره
داداش امیرداداش امیر، تا این لحظه: 33 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
زنداداش فروزانزنداداش فروزان، تا این لحظه: 32 سال و 8 ماه سن داره
دبیر جانمدبیر جانم، تا این لحظه: 42 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
حسینحسین، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
زنداداش نگارزنداداش نگار، تا این لحظه: 36 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 3 سال و 6 روز سن داره
سالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
سالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره
سالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگارسالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگار، تا این لحظه: 3 سال و 30 روز سن داره

دنیای خاطراتم

عکس های اردوی نیشابور...

1394/3/12 0:41
نویسنده : معصومه باروئی
138 بازدید
اشتراک گذاری

 

به نام خدا......

سلام به همه ی دوستان گلم والبته از همه مهمتر یک خسته نباشید به معلم های خودم وبقیه ی معلم های دنیا بگویم که تا پایان سال تحصیلی مادانش آموزان را تحمل کردن و

هیچی نگفتن ....غمگینغمگینغمگینغمگینغمگینگریهگریهگریهگریهگریهدلشکستهدلشکستهدلشکستهدلشکستهدلشکستهمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتراستی مارا از طرف مدرسه بردند نیشابور که داستانشم براتون می نویسم...داستان از این جا شروع می

شود:مارا دریکی از روز های فروردین ماه یا اردیبهشت بود که بردنمون نیشابور ساعت هفت صبح از مدرسه راه افتادیم و وقتی به نیشابور رسیدیم اول رفتیم یک آرامگاهی و آنجا

داخل آرامگاه دوتا عکس گرفتیم واز آنجا نیزبه طرف اردوگاه باغرود حرکت کردیم و آنجا چند تا عکس سلفی گرفتیم و گوشیم را هم دادم به یکی از دوستانم تا چند تا عکس از

بنده انداخت که آن عکس هارا نیز خواهم گذاشت.وتقریبا ساعت های یک یا دو بود که مارا به طرف سالن غذاخوری بردند و غذا نیز برنج و کباب کوبیده و دوغ بود که خیلی هم

خوشمزه بود وچندساعت بعدازناهار راه افتادیم به سمت بازار نیشابور که آرامگاه خیام نیز آنجا بود والبته بنده نتوانستم خریدی انجام بدهم زیرا کیف پولم داخل اتوبوس

بودوبعداز خرید عده ای از بچه ها رفتند سینما 5بعدی و بنده به یک دلیل خاصی نرفتم و بعداز اینکه بچه هااز سینما5بعدی برگشتندهمگی رفتیم آرامگاه خیام و آنجا نیز چندتا

عکس گرفتم که آنهارا نیز می گذارم که ببینیدو امیدوارم که خیلی خیلی خوشتون بیاد.

 

حالا بریم سراغ عکسها....
اول از عکسهای آرامگاهی که درنیشابور رفتیم شروع می کنم....
عکس های بنده درهمان آرامگاهی که در نیشابوربود....

 

 

 


وعکس های بنده در اردوگاه باغرود....

 

 

 

 

 

 

 


و آرامگاه خیام

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


وبرگشت از اردوگاه باغرود و حرکت به سمت طرقبه

 

 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

پسندها (3)

نظرات (1)

مامان و ماهرخ جون🌜💛مامان و ماهرخ جون🌜💛
2 شهریور 02 23:40
من داخل نیشابور زندگی میکنم جای قشنگی هست؟
معصومه باروئی
پاسخ
دقیقا😍👌