معصومه باروئیمعصومه باروئی، تا این لحظه: 23 سال و 3 ماه سن داره
وبلاگ عزیزموبلاگ عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 60 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
زنداداش سمانهزنداداش سمانه، تا این لحظه: 37 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره
داداش محمدداداش محمد، تا این لحظه: 37 سال و 1 روز سن داره
داداش صادقداداش صادق، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره
داداش امیرداداش امیر، تا این لحظه: 33 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره
زنداداش فروزانزنداداش فروزان، تا این لحظه: 32 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره
دبیر جانمدبیر جانم، تا این لحظه: 42 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره
حسینحسین، تا این لحظه: 4 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
زنداداش نگارزنداداش نگار، تا این لحظه: 36 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 2 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره
سالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 9 سال و 26 روز سن داره
سالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
سالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگارسالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگار، تا این لحظه: 3 سال و 17 روز سن داره

دنیای خاطراتم

تاسوعا و عاشورا 1394

1394/8/6 15:09
نویسنده : معصومه باروئی
712 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

به نام خدا .....

سلام دوستان گلم دوباره اومدم با یک پست پستی که مربوط می شود به عکسهای خیرآباد امسال یعنی سال 1394  در خیرآباد که به بنده خیلی خیلی خوش گذشت ......جای

همگی شما دوستان گلم خالی خالی بود .... آها  نه تا یادم نرفته قبل از اینکه برویم سراغ عکسهای خیرآباد قبلش یک توضیح خیلی کوتاهی می دهم و بعد برویم سراغ عکسها

امید وارم که از عکسهایی که می گذارم نهایت نهایت لذت را ببرید......دوستتون دارم پس دوباره کمر همت را ببندید وبا بنده تا آخر این پست همراه شوید ......داستان از اینجا

شروع می شود : درصبح روز پنج شنبه (یک روز قبل از تاسوعا) داداش صادقم که صبح می خواست برود سرکار من و مامان و بابا هم باداداش صادقم رفتیم که داداش صادقم من

و مامانم و بابایم را برساند حرم آقا امام رضا (ع) و نزدیکای حرم من و مامان و بابا پیاده شدیم از ماشین و به سوی حرم آقا امام رضا رفتیم و داداش صادقم نیز وقتی ماپیاده

شدیم رفت سر کار و وقتی رفتیم حرم زیارتمان را کردیم من و مامان دونفری پیاده رفتیم خانه ی داداش محمدم و قرار بود که پدرم خودش بیاید خانه ی داداش محمدم و وقتی

من و مامانم رسیدیم صبحانه خوردیم و بعد داداش محمدم رفت سر کار و زنداداش سمانه ام نیز حمام بودند و وقتی هم که از حمام  آمدند صبحانه خوردند و داداش محمدم از

سرکار آمد و دوباره بعد از اذان ظهر داداش محمدم بعد از اینکه نمازش را خواند دوباره رفت سر کار و چند دقیقه قبل از ناهار من اینقدر داشتم از خستگی همش خمیازه می

کشیدم گفتم بگیرم بخوابم و یک چورت خیلی کوتاهی زدم وبعداز اینکه از خواب بیدار شدم داداش محمدم از سر کار آمد و ناهار خوردیم و عین همیشه غذاهای زنداداش سمانه

ام عالی عالی و بسیار بسیار بسیار خوشمزه بود و بعداز اینکه ناهار خوردیم من و زنداداش سمانه ام ظرف هارا شستیم وبعد خوابیدیم البته بنده نخوابیدم آخه یک چورت خیلی

کوچولو کردم و فقط داداش محمدم و مامانم و زنداداش سمانه ام خوابیدند و (آها تا یادم نرفته است این را هم بگویم که ماشین دست داداش صادقم بود و قرار بود داداش

صادقم بیاید جای خانه ی داداش محمدم و من و مامان و داداش صادقم و داداش محمدم و زنداداش سمانه ام باهمدیگر برویم و داداش صادقم را تا یک جایی برسانیم و من و

زنداداش سمانه ام و داداش محمدم ومامانم حرکت کنیم به سمت خیرآباد) . ودرصمن توی راه که بودیم یک عکس از جاده گرفتیم که هم رفتنا و هم برگشتنا خیلی خیلی جاده

شلوغ بود و شلوغیش نیز در حدی بودش که مثل اینکه توی ترافیک در مواقع چراغ قرمز بمانی . ودر نزدیکای خیرآباد همه یمان با عرض معضرت دستشویی داشتیم ووقتی هم که

رسیدیم خیرآباد از شانس بدمان آب هارا قطع کرده بودند و خوشبختانه موقعی که بنده رفتم wc آب ها آمدند و دلیل اینکه آبهارا قطع کردند هم این بودش که تعداد آنهایی که

به خیرآباد آمده بودند بیشتر شده بود ...وصبح روز بعدش نیز داداش محمدم گفت که برویم سرخاک ها و بنده و مامانم و زنداداش سمانه ام و داداش محمدم رفتیم و برگشتنا نیز

رفتیم خانه ی عموی مادرم ( پدر زنداییم یا همان پدر مادر محسن آقا پسر داییم و آقا مصطفی برادر محسن آقا) و دوباره از آنجا رفتیم خانه ی خاله نجمه ام و سحر جونمم آنجا

بود و از ستاره و سحر و ..... عکس گرفتم از بنده هم کلا بعید هستش که عکسی نگیرم حالا برویم سراغ عکسها و درصمن برگشتنا اول قرار بودش که با معصومه خانم دختردایی

ام  بیاییم و بعدش معصومه خانم گفتند که جانداریم شما با مسعودآقا بروید و دوباره گفتند که نه بیایید جا داریم و بعد هم ما با معصومه خانم دختردایی ام رفتیم ( مامان

سعیده و سجاد) ......

 

عکسی که از توی جاده گرفتم ......

 

 


عکسهای روز تاسوعا در خیرآباد .....
عکس بنده در نزدیکی های سر خاک ها .....

 

 


ودرست کردن نخل برای مراسم روز عاشورا در خیرآباد ......

 

 

 


وعکس من و حلما (خواهر یسنا)(نوه ی دایی مهدیم)

 

 

 


ومن و یسنا (خواهر حلما)(نوه ی دایی مهدیم)

 

 

 


وبنده و یسنا(خواهر حلما)(نوه ی دایی مهدیم) و ریحانه(خواهر یگانه)(دخترعموی یسنا و حلما)(نوه ی دایی مهدیم)

 

 

 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

پسندها (2)

نظرات (0)