چندتا عکس از بنده در چهارشنبه شب ....
به نام خدا ......
سلام دوستان گلم بنده آمدم بادوتا پست یکی از پست هایم که این پست است مربوط به عکسهایی است که قبل از عروسی است و آن پست دیگر مربوط به عکسهای سجاد
جونم است و تبریک تولدش آخه امروز تولدش است و جیگرم 9سالش شده انشاالله جشن تولد 120سالگی جیگرم انشاالله....تولدت مبارک گلم انشاالله پستی بعدی که می خواهم
بگذارم و مطعلق به خودتو هستش راضی باشی انشاالله کادوی تولدت را بعدا بهت می دهم آخه هنوز نیامده ای خانه یمان تا بنده کادوی تولدت را بهت بدهم انشاالله وقتی که
دیدم بهت می دهم جیگرم.....درضمن دوستان گلم قبل از اینکه برویم سراغ عکسهای بنده اول خاطرات اون دوروزی که عروسی بودیم را تعریف می کنم و بعد عکسهای خودم را
خواهم گذاشت دوستان گلم....داستان از اینجا شروع می شود : ما ، دردوروزپشت سرهم عروسی دعوت بودیم دراصل یکیش عقد بودو یکیش هم عروسی بود. سه شنبه ی هفته
ی پیش(روز 23) عقدبرادر زنداداش سمانه ام بود وصبح زود ساعت های 5یا5:30بودکه با ماشین راه افتادیم به طرف خانه ی زنداداش سمانه ام و اول داداش صادقم را به سر
کارش رساندیم وبعدازآنجا مستیم به طرف خانه ی زنداداش سمانه ی ام راه افتادیم و وقتی که رسیدیم خانه یشان زنداداش سمانه ام نبودند و خانه ی پدرشان بودند ووقتی که
رسیدیم صبحانه خوردیم و داداش محمدم به داداش امیرم گفت که صبحانه اش را که خورد با ماشین برود دنبال پدربزرگ های زنداداش سمانه ام و با آنها بیاید جای خانه ی
داداش محمدم و پدرم را بردارد و با ماشین بیاید به سمت حرم امام رضا(ع) و داداش امیر زودتر از من و مامان حرکت کرد و بعدش من و مامان با هم دیگر رفتیم به سمت حرم
ورفتیم توی قسمتی که عقد می کنند عروس و داماد را و وقتی که مراسم عقد انجام شد وبرگشتنا داداش محمد ماشین را از داداش امیرم گرفت و همان تعدادنفراتی که داداش
امیرم با ماشین آنهارا آورد را دوباره اگر اشتباه نکرده باشم داداش محمدبا ماشین آنهارا برگرداندو برگشتنا زهرا جون خواهر زنداداش سمانه ام و خودم و زنداداش سمانه ام و
مامانم و داداش امیرم پیاده آمدیم به طرف خانه ی زنداداش سمانه ام و وقتی که همه ی ما رسیدیم چنددقیقه ی بعدش تعدادی از ما رفتیم محضر وداداش امیرم نیز رفت خانه
ی داداش محمدم و هم رفتنا وهم برگشتنا از محضر بابا و داداش محمدم و مامانم و زهرا جون و خودم توی یک ماشین بودیم و وقتی که از محضربرگشتیم و عروس و داماد آمدند
برایشان اسفنددود کردندو گوسفند کشتیم و به قول زهرا جون خواهر زنداداش سمانه ام وقتی گوشت گوسفندرا داخل غذایمان می ریزیم می گوییم به به و وقتی گوشت گوسفند
را ازنزدیک ببینیم می گوییم اَه اَه و کلی به خاطر این حرف خندیدیم و وقتی که ناهار را خوردیم و برگشتیم خانه و فردایش دوباره عروسی دعوت بودیم. عروسی دایی سعید
زنداداش سمانه ام نیز دعوت بودیم و خیلی خیلی خوش گذشت و آهنگ گذاشتند که بنده نرقصیدم و خیلی خیلی خوش گذشت جای همگی شما دوستان گلم خالی بود .....وبنده
نیز جای همگی شما دوستان گلم را پرکردم که نیایید
عکسای خودم