معصومه باروئیمعصومه باروئی، تا این لحظه: 23 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره
وبلاگ عزیزموبلاگ عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 60 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
زنداداش سمانهزنداداش سمانه، تا این لحظه: 37 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره
داداش محمدداداش محمد، تا این لحظه: 37 سال و 5 روز سن داره
داداش صادقداداش صادق، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره
داداش امیرداداش امیر، تا این لحظه: 33 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره
زنداداش فروزانزنداداش فروزان، تا این لحظه: 32 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره
دبیر جانمدبیر جانم، تا این لحظه: 42 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
حسینحسین، تا این لحظه: 4 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره
زنداداش نگارزنداداش نگار، تا این لحظه: 36 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 2 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
سالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 9 سال و 30 روز سن داره
سالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه سن داره
سالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره
سالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگارسالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگار، تا این لحظه: 3 سال و 21 روز سن داره

دنیای خاطراتم

مسافرت

1394/4/28 21:00
نویسنده : معصومه باروئی
187 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا ........

سلام بهتون که گفته بودم قول می دهم زود به زود بیایم و مطلب جدیدی بگذارم والان نیز آمده ام تا به قولی که داده ام عمل کنم...

درظمن اینبار آمده ام با چند تا عکس از مسافرتمون به تربت که امید وارم نهایت لذت رو ببرید.

داستان از اینجا شروع می شود:

1394/4/21 داداش صادق شبش زنگ زد به خاله نجمه که بگه من و مامان و معصومه فردا می آییم تربت(1394/4/22) و خاله نجمه نیز به صادق گفت نه همین امشب بیاییدو از اینجور حرفا و دقیقا همون شب نیز فوتبال ایران بود و خوشبختانه ایران برد والبته با یک گل داشتم می گفتم ووقتی داداش صادق اومد گفتش که می خواهیم همین امشب بریم و ساعت های 20:30 دقیقه یا ساعت های 21 شب بود که راه اقتادیم از سمت طرقبه به سمت خیرآباد آخه خاله نجمه ام در خیر آباد بودندو را ستی همون روز هم شوهر خاله ی مادرم فوت کرده بودندو مانیز باید می رفتیم خیرآباد وتقربا ساعت های 12یا 1بود که رسیدیم خیرآباد و 22رفتیم حیئت خیرآباد وبعدازظهر نیز من و مامانم و خاله نجمه ام و خاله زهرایم و جاری خاله زهرایم یا همان خواهر شوهر خاله نجمه ام رفتیم سرخاک ها تا فاطحه ای بخوانیم و از آنجا نیز برگردیم خانه ودر خیرآباد توانستم چندتا عکس بگیرم که آنها را نیز خواهم گذاشت و در ظهر روز23 برگشتیم به سمت تربت آخه زهره خانم می خواستند بیایند تربت و امیر حسین نیر با عمه مرضی اش که می شود مامان آیدا و امید آمده بود از بیرجندو چندساعت بعداز اینکه رسیدیم تربت مامانم و خاله ام رفتند توی کوچه و بعداز اینکه آمدند خانه من و مامان خانه ی خاله ام موندیم تا خاله بره امیرحسین را بیاورد ووقتی هم که امیرحسین آمد همون شب نیز آقا مجتبی پسر خاله نجمه ام با پسر گلش امیر علی و همسرشون آمدند خانه ی خاله نجمه ام و 24 نیز بعداز ظهرش رفتیم خانه ی دایی هادی ام و آن روز نیز والیبال ایران و روسیه بود که ایران بردو 25 نیز رفتیم خانه ی دایی مهدیم و البته بعدازظهرش من و مامانم و امید و امیر حسین رفتیم و وقتی هم که رسیدیم اول از همه رفتیم وسط تنا بازی کردیم من و احسان و امید و امیرحسین که من و امید و امیرحسین در یک تیم بودیم و احسان تنها بود و بعداز آن نیز فوتبال بازی کردیم و دوباره من و امید امیرحسین در یک تیم بودیم و بعداز آن دوباره قایم موشک بازی کردیم که تقریبا وسط های بازی بود که ریحانه آمد و ادامه بازیمان را با ریحانه بازی کردیم و بعد از آن نیز یک بازی فکر احسان داشت که آن بازی را بازی کردیم که من و ریحانه توی یک تیم بودیم و احسان و امید و امیرحسین تکی بودند که خیلی کیف داد و از همین جا از پسردایی گلم نهایت تشکر را می کنم که با اینکه امتحان داشت اومدتا با من بازی کند و نگذاشت بهم بد بگذره توی تربت البته این رو هم بهتون بگما پسر داییم یک سال از بنده بزرگ تر هستش یعنی اول دبیرستان هستش و براش آرزوی موفقیت می کنم.

و در بعداز 26 رفتیم خانه ی دایی مهدیم آخه داداش صادقم و داداش امیرم و بابام می خواستند بیایند تربت و26 خانه ی دایی هادیم خوابیدیم و صبح روز27 رفتیم دوباره خانه ی دایی مهدیم و از آنجا نیز دوباره رفتیم خانه ی خاله نجمه ام و بعداز ظهر را افتادیم به سمت مشهد و این بود تمام داستان 🙂

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)


30 خرداد 99 21:49
همیشه به خوشی☺😀😊
معصومه باروئی
پاسخ
ممنون😘