معصومه باروئیمعصومه باروئی، تا این لحظه: 23 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره
وبلاگ عزیزموبلاگ عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 60 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
زنداداش سمانهزنداداش سمانه، تا این لحظه: 37 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره
داداش محمدداداش محمد، تا این لحظه: 37 سال و 8 روز سن داره
داداش صادقداداش صادق، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
داداش امیرداداش امیر، تا این لحظه: 33 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره
زنداداش فروزانزنداداش فروزان، تا این لحظه: 32 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره
دبیر جانمدبیر جانم، تا این لحظه: 42 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
حسینحسین، تا این لحظه: 4 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره
زنداداش نگارزنداداش نگار، تا این لحظه: 36 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
رادمهررادمهر3 سالگیت مبارک
سالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
سالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره
سالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگارسالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگار، تا این لحظه: 3 سال و 24 روز سن داره

دنیای خاطراتم

چندتا عکس از بنده در کوهسنگی

1394/4/19 1:17
نویسنده : معصومه باروئی
253 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا.....
اینبار اومدم با چندتا عکس از خودم در کوهسنگی که امید وارم نهایت لذت راببرید.....دوستا ن قبل از اینکه توضیحی بخواهم بدهم لازم به ذکر است کهخ بگویم خاطرات زیادی

یادم نیست از آن روز.....داستان از این جا شروع می شود : دریکی از روز ها من و داداش امیرم و مامانم و بابام وداداش و زنداداشم و مادر و پدر زنداداشم و خواهر و برادر

زنداداشم می خواستیم برویم کوهسنگی که قرار شد و قتی می خواهیم برویم اول بیاییم خانه ی مادر زنداداشم و از آنجاعده ای سوار ماشین بشوند که آن عده عبارت بودند از

خودم و مامانم و بابام و داداش امیرم و مامان زنداداشم و خواهر زنداداشم و سه نفر هم قرار بود پیاده بیایند که آنها نیز عبارت بودند از زنداداشم و داداشم و پدر زندا و برادر

زنداداشم نیز بعدا می خواستند بیایند وقتی رسیدیم آنجا یک خانواده ای آنجا بودند که سه تا بچه داشتند و دوتاشون تقریبا 6یا 7 ساله بودند و یکیشون 1یا 2ساله بود که اون

دوتا بچه هایی که بزرگ بودند به ما گفتند می آییند با ما بازی کنید ؟ به من و خواهر زنداداشم گفتند و ما هم گفتیم آره آخه من آن روز توپ هم آورده بودم . اول از همه با دوتا

از آن بچه ها وسط تنا بازی کردیم حالا خنده دار ترین قسمتش اینجااست من و خواهر زنداداشم توی وسط تنا به آن دودختر که تقریبا بهشون می خورد 6یا 7 ساله باشند باختیم

و جالب اینجااست که البته آنها با جیردو زنی بردند خداییش داداشام و زنداداشم شاهد هستند. کلی هم خندمون گرفته بود از اینکه من و خواهر زنداداشم به دوتا دختر 6یا 7

ساله باختیم و بعداز اینکه وسط تنا تمام شد تقریبا قبل از شام بود که داداش محمدم پیش نهاد دادکه پانتومیم اجرا کنیم و من و خواهر زنداداشم وداداش امیرم توی یک تیم

بودیم و زنداداشم و داداشم توی یک تیم بودند و خنده دار ترین قسمت پانتومیم اجرای بنده بود که زنداداشم به بنده گفت : مهد کودک که بنده با یک حرکت که اونم حرکتم

بچه بود خواهر زنداداشم فهمید که مهدکودک است و بنده گفتم آره درسته و زنداداشم و داداش محمدم و داداش امیرم کلی به این کارم و به این غزیه خندیدندو بعد از شام من

و داداش امیرم و داداش محمدم و زنداداشم و خواهر زنداداشم رفتیم یک دوری توی کوهسنگی زدیم و بنده به داداش امیرم گفتم که چندتا عکس با گوشیش از بنده

بگیرد.......حالا برویم سراغ این تا عکسی که داداش امیرم از بنده گرفته بود......امیدوارم که نهایت لذت را ببرید........

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 
 
 
 
 
 
 

 

پسندها (3)

نظرات (0)