معصومه باروئیمعصومه باروئی، تا این لحظه: 23 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره
وبلاگ عزیزموبلاگ عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 60 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
زنداداش سمانهزنداداش سمانه، تا این لحظه: 37 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره
داداش محمدداداش محمد، تا این لحظه: 37 سال و 5 روز سن داره
داداش صادقداداش صادق، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره
داداش امیرداداش امیر، تا این لحظه: 33 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره
زنداداش فروزانزنداداش فروزان، تا این لحظه: 32 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره
دبیر جانمدبیر جانم، تا این لحظه: 42 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
حسینحسین، تا این لحظه: 4 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره
زنداداش نگارزنداداش نگار، تا این لحظه: 36 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 2 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
سالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 9 سال و 30 روز سن داره
سالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه سن داره
سالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره
سالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگارسالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگار، تا این لحظه: 3 سال و 21 روز سن داره

دنیای خاطراتم

گردش به باغ همراه با خانواده...

1393/11/9 14:23
نویسنده : معصومه باروئی
167 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

به نام خدا ... جاتون خالی بود امروز همراه خانواده قرار گذاشتیم و رفتیم بیرون .و چند روز قبل یک قرار گذاشتیم با خانواده ی سمانه یعنی:(زنداداشم زن داداش محمد)بریم باغ داداش صادقم به همکارش صحبت کردوهمکارش گفت بیایید باغ پدربزرگم و ماهم از خدا خواسته بودیم رفتیم .سمانه،دایی سمانه،بابای سمانه،مامان سمانه،داداش سمانه وزهرا درماشین دایی سمانه بودند ومن و باباو مامان و صادق و محمد دریک ماشین بودیم وقتی رسیدیم به آنجا تا وسایل هاراگذاشتیم و پهن کردیم چند دقیقه ای طول کشید.وبعد محمد می خواست بره دنبال داداش امیر که امیر رو بیاره من هم گفتم با محمدبریم دنبال امیر وتا جای امام زاده یاسر ناصر وایستادیم تا سمانه اینا بیان که با ما بیان که بریم باغ و سمانه اومد توی ماشین ما بشینه که بریم پیش بقیه کهبه اسرار من زهراهم اومد داخل ماشین زهرا (خواهر سمانه)است و الان اول دبیرستان است.ووقتی رسیدیم باغ نماز خواندیم وزهرا بد بین تن آورده بود و من هم توی راه به امیر گفتم داداشی برو توپ بگیر که بازیکنیم و امیر هم توپ گرفت.بعد من و زها والیبلا بازی کردیم وزنداداش سمانه اومدو وسط تنا بازی کردیم و بعد ناهار خوردیم و چند دقیقه استراحت کردیم وبعد از استراحت بدبین تن بازی کردیم و امیر فیلم گرفت از من و زهرا وبعد من و سمانه و زهرا توی یک تیم ومحمد و صادق و امیر هم توی یک تیم و بعد وسط تنا بازی کردیم و بعد آقا یاسر یعنی داداش زنداداش سمانه اومد با مامان و هی توپ میرفت توی آب ها وداداش امیر هم هی میرفت توی آب تا توپ را برامون بیاره و کلی بازی کردیم خلاصه خیلی خوش گذشت جای همتون خالی خالی بودحالا بریم سراغ چند تا عکس از خودم و امیر که زنداداش سمانه از من و امیر گرفت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (3)

نظرات (0)