معصومه باروئیمعصومه باروئی، تا این لحظه: 23 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره
وبلاگ عزیزموبلاگ عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 60 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره
زنداداش سمانهزنداداش سمانه، تا این لحظه: 37 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره
داداش محمدداداش محمد، تا این لحظه: 37 سال و 4 روز سن داره
داداش صادقداداش صادق، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
داداش امیرداداش امیر، تا این لحظه: 33 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره
زنداداش فروزانزنداداش فروزان، تا این لحظه: 32 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
دبیر جانمدبیر جانم، تا این لحظه: 42 سال و 7 ماه سن داره
حسینحسین، تا این لحظه: 4 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره
زنداداش نگارزنداداش نگار، تا این لحظه: 36 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 2 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
سالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 9 سال و 29 روز سن داره
سالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه سن داره
سالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگارسالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگار، تا این لحظه: 3 سال و 20 روز سن داره

دنیای خاطراتم

روزه ی امسال ...

1396/7/29 15:53
نویسنده : معصومه باروئی
193 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

به نام خــــــــدا ...

سلام به همگی شما دوستان گلم اومدم با یک پست جدید و با یک عالمه عکس ازخودم و محمدصدرا

(نوه ی دایی مهدیم) (داداش یسنا و حلما)و عارفه(خواهر آزاده و علیرضا)(نوه ی دایی احمدم،اون داییم

که شهید شده اند) که دیروز خونمون روضه داشتیم عین دوسال پیش و پنج شنبه ظهر موقعی که من

و مامانم داشتیم سبزی پاک میکردیم وآماده میشدیم برای روضه ی فرداش(روز جمعه) خاله نجمه ام

زنگ زدند و پرسیدند که صادق خونه است و منم گفتم نه سرکار هستش و خالمم به من گفتند هرموقع

صادق اومدش بهش بگو که به من زنگ بزنه که باهاش هماهنگ کنم که چه ساعتی بعدازظهر بیاد

دنبالم که من وقتی قطع کردم سریع زنگ زدم و داداش صادقمم گوشیش رو جواب داد و بهش گفتم و

داداش صادقمم زنگ زدش و شب هم اولش شروع کردم به حفظ کردن شعر فارسی اخه روز جمعه

روضه داشتیم و فرصت هم نمیشد که درس بخونم و این شدش که تکلیف های روز شنبم رو روز پنج

شنبه انجام دادم و شعر حفظ کردم و ریاضی هم فصل تابع رو حل کردم وشب هم ساعت های 1 یا 2

شب مامانم شٌله رو درست کرد و من و زنداداش سمانه ام شب توی یک اتاق خوابیدیم و داداش

امیرم و داداش صادقم و داداش محمدم توی یک اتاق خوابیدند و مامانم و خالمم که باهم دیگه توی حال

خوابیدند و بابامم که توی اتاق خودش و فردا صبحش(دیروز) وقتی میخواستیم دیگ شٌله رو هم بزنیم

همه ی زنبور ها جمع شده بودند و میخواستند نیش بزنند و من و زنداداشم دیگ شٌله رو هم زدیم و

رفتیم صبحانه رو آماده کردیم و صبحانه خوردیم و بعدش هم اتاق ها و حال رو جارو کردیم و حاظر

شدیم و موهامم دادم زنداداشم برام بافت و ... و امسال اولین مهمانمان داداش حسینم و آبجی

صدیقم بودش و بعدش دایی حسینم و زنداییم و دخترداییم (مهدیه)

و... به ترتیب اومدنداومدند .


تزیینات روی میز حلوا و خرما و ...

 

 


میوه ها

 

 


خودم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


خودم و عارفه (نوه ی دایی احمدم که شهید شدند)(دخترآقامصطفی پسردایی احمدم)(خواهر علیرضا و آزاده)

 

 

 

 

 

 

 

 

 


خودم و محمد صدرا(نوه ی دایی مهدیم) (داداش یسنا و حلما)

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

پسندها (2)

نظرات (0)