معصومه باروئیمعصومه باروئی، تا این لحظه: 23 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره
وبلاگ عزیزموبلاگ عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 60 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
زنداداش سمانهزنداداش سمانه، تا این لحظه: 37 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره
داداش محمدداداش محمد، تا این لحظه: 37 سال و 2 روز سن داره
داداش صادقداداش صادق، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
داداش امیرداداش امیر، تا این لحظه: 33 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
زنداداش فروزانزنداداش فروزان، تا این لحظه: 32 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره
دبیر جانمدبیر جانم، تا این لحظه: 42 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
حسینحسین، تا این لحظه: 4 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
زنداداش نگارزنداداش نگار، تا این لحظه: 36 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 2 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره
سالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 9 سال و 27 روز سن داره
سالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره
سالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگارسالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگار، تا این لحظه: 3 سال و 18 روز سن داره

دنیای خاطراتم

مرور خاطرات مهر ماه😊

1396/7/14 16:24
نویسنده : معصومه باروئی
259 بازدید
اشتراک گذاری


به نــــــــام خــــدا ...


سلام به دوستان گلم


اومدم بایک پست جدید و چندتا عکس


اول ازهمه شروع سال تحصیلی جدید که دوهفته ای ازش میگذرد و به کلاس اولی ها و همسن های

خودم تبریک میگم


عکس بنده درشروع سال تحصیلی جدید ودر روز اول مدرسه ها


 


واما روز یکشنبه(روز دوم شروع مدارس)و در مدرسه با نرم افزار اکسل کار کردیم و معلممون تکلیف

داداز توی کتاب که یک کارنامه رو طراحی کنیم


واما امروز هم حوصله سر رفته بود و بازنداداشم اوتلو بازی کردیم


واما یکم از خاطرات امروزم بگم که چه گذشت: صبح زود بیدارشدم ساعت6 یا 7بود. ساعت 8:30 دقیقه

رفتم حمام واز حمام که اومدم داداش حسینم اومده بودند وصبحانه هم نخورده بودم وساعت

های 10 یا 11 بود که داداش محمدم و زنداداش سمانه ام باهم اومدند به همراه بابام وباز

هم هنوز صبحانه نخورده بودم.وای که هنوز داداش محمدم نرسیده بود بابام و داداش حسینم و داداش

محمدم و داداش امیرم شروع کردند به حرف های سیاسی زدند وای خدا چقدر ازاين حرف های

سیاسی بدم مياد که همش میگن فلان رییس جمهور چکار کرده و...

پسندها (3)

نظرات (1)

دوستی که برای دوستش این کار رو کرد
22 مهر 96 15:54
سلام کلاس چندمی شدی؟ در هر صورت بیا یک سر بزن
معصومه باروئی
پاسخ
سلام.شما؟ یازدهم هستم. شما که وبلاگتون حذف شده