معصومه باروئیمعصومه باروئی، تا این لحظه: 23 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره
وبلاگ عزیزموبلاگ عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 60 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
زنداداش سمانهزنداداش سمانه، تا این لحظه: 37 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره
داداش محمدداداش محمد، تا این لحظه: 37 سال و 8 روز سن داره
داداش صادقداداش صادق، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
داداش امیرداداش امیر، تا این لحظه: 33 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره
زنداداش فروزانزنداداش فروزان، تا این لحظه: 32 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره
دبیر جانمدبیر جانم، تا این لحظه: 42 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
حسینحسین، تا این لحظه: 4 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره
زنداداش نگارزنداداش نگار، تا این لحظه: 36 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
رادمهررادمهر3 سالگیت مبارک
سالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
سالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره
سالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگارسالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگار، تا این لحظه: 3 سال و 24 روز سن داره

دنیای خاطراتم

دیدن دبیرجانم ❤️

1398/3/4 21:35
نویسنده : معصومه باروئی
268 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

امروز صبح ساعت 7 ازخواب بیدارشدم وتاساعت 10وربع درس خوندم و ساعت 10 و ربع آماده شدم ورفتم به سمت حدیدی پوروقتی که رسیدم فکرکردم بچه

های نهم با دبیرجانم تو آزمایشگاه هست کلاسشون و تو سالن چند دقیقه ای منتظر بودم تااینکه مبینامن ودیدوبهم گفت کلاسمون تونماز خونه هستش و

دبیرجان هم تو نمازخونه هستندو خلاصه رفت سرویس بهداشتی وبه من گفت وایستم و باهاش برم بالا(طبقه ی سوم مدرسه) ومنم منتظر موندم و خلاصه

رفتیم تو نماز خونه و دبیرجانم رو دیدمشون و باهاشون سلام و احوال پرسی کردم و امروز هم دوباره من و کل بچه های نهم کلی خندیدیمطفلکی دبیرجانم

چی میکشن از دست بچه های نهمالبته سه نفراز بچه های هشتم که یکیشون شیدا پور علی هستش رو دیدم،خلاصه امروز بچه های نهم که تو نمازخونه

بودند چندتاشون آشغال ریختند ودبیرجانم هم به بچه های نهم گفتند که هرکی آشغال بریزه به امتحان فردا نمیرسه و اگه هرکدومتون آشغال بریزید عکس

همتون رو قاب میکنیم و یک نوار مشکی گوشه ی قاب عکستون میگذاریم و مینویسیم که مرحوم به دلیل زیادکارکردن ریاضی مرحوم شد و البته یک

تعدادی هم بازآشغال ریختندودبیرجانم گفتندخیلی دوست داریدکه به امتحان فردا نرسید؟وهمه بچه های نهم گفتندآرهخلاصه معصومه(همکلاسی عارفه و

مینو و مبینا) یک سوال رو اشتباه حل کردش وبه عارفه گفت که عارفه سوال رو از دبیرجانم بپرسه وعارفه هم پرسیدودبیرجانم هم تادیدن اشتباهه به عارفه

گفتندبرو پای تخته حلش کن وعارفه هم حل کردو دبیرجانم هم گفتندنوابغمینوگفت:قبلا میگفتیداساتیدالان اساتیدبه نوابغ تغییر کرده؟ومینو گفت سال

هفتم میگفتید چرکولک عارفه هم به دبیرجانم گفت این سوال من نبوده ومعصومه هم که سوال رواشتباه حل کرده بودبه بچه ها گفت که به دبیرجان نگند

که سوال رواشتباه حل کرده خلاصه خانم دبیرجانم دوتاصفحه سوال ازاستان کرمان ویزدرو دادن به یکی از بچه هاکه بده کپی بزنندازروش وجمعا شد 88 تا

برگه و این 88 تا برگه رو دادند به من و مینو و آیدا که بین بچه ها توزیع کنیم و توزیع کردیم واینقدرعارفه در عین حالی که ما برگه هارو توزیع میکردیم حرف

زدکه دبیرجانم به عارفه گفتند که عارفه یک دقیقه حرف نزن یک دقیقه جواب منو بده ، برگه داری یانه ؟عارفه هم گفت آره برگه دارم ،خلاصه دبیرجانم

میخواستندیک گیف از یکی از فصلای ریاضی نهم رو روی دیتا بگذارند که کل بچه ها ببینند که چون سه راهی نبود نتونستند گیف رو بگذارند و وقت هم نشدو

از بچه ها پرسیدند که همتون تو کانال هستید و بچه ها هم گفتند آره گفتندآره و دبیرجانم گفتند که گیف هارو توکانال میگذارند و رفتتد خونه فقط گیف

رونگاه کنند و دیگه گوشی هاشون رو کناربگذارند و دنبال سوال هم نگردند. و اینکه دبیرجانم وصیت های آخرقبل ازامتحان ریاضی روکردند و وصیتشون هم این

بود :به هیچ عنوان مغرورنشیدواعتمادبه نفستون کم نشهو عارفه هم از یک طرف میگفت عوس نمی گیرید؟ دبیر جانمم گفتند که الان حوصله ی خودمم

ندارم عکس بگیریم؟ و اینکه نرگس خانم (مستخدم مدرسه) برای دبیرجانم چایی و کیک آوردند و چون ماه رمضون بود دبیر جانم از بچه ها عذر خواهی کردند و

مبینا هم گفت چقدر گشنمه و دبیرجانم کیک رو دا دند به آیدا و به آیدا گفتند که کیک رو بده به مبینا️ و آیدا هم کیک رو داد به مبینا و مبینا هم رفت به

دبیرجان گفت که نه مرسی نمیخوام خودم الان کیک دارم و خلاصه در آخر هم بادبیرجانم خدافظی کردم وبغل کردیم همدیگرو


#دبیر_جانم
#Kh_A
#math_teacher

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

پسندها (16)

نظرات (1)

✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
18 خرداد 98 20:59
😘😘🌺🌺🌼🌼🌸🌸
معصومه باروئی
پاسخ
😘😘❤️❤️❤️