معصومه باروئیمعصومه باروئی، تا این لحظه: 23 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره
وبلاگ عزیزموبلاگ عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 60 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره
زنداداش سمانهزنداداش سمانه، تا این لحظه: 37 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره
داداش محمدداداش محمد، تا این لحظه: 37 سال و 12 روز سن داره
داداش صادقداداش صادق، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
داداش امیرداداش امیر، تا این لحظه: 33 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره
زنداداش فروزانزنداداش فروزان، تا این لحظه: 32 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره
دبیر جانمدبیر جانم، تا این لحظه: 42 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره
حسینحسین، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره
زنداداش نگارزنداداش نگار، تا این لحظه: 36 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 3 سال و 4 روز سن داره
سالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره
سالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره
سالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگارسالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگار، تا این لحظه: 3 سال و 28 روز سن داره

دنیای خاطراتم

دیدن بهترین دبیرم❤️😍😘

    روزآخرپای من هنگ کرده بودآخه وقت رفتن رسیده بودفکرمیکرد مدرسه تموم بشه خوشحالمیشم فکر میکردم دیگه آزاد وسرحال میشم اما نه قضیه برعکس شدودل من بدجورگرفت خاطره هایادم اومدوترس وجودموگرفت نگاهم به ساختمان مدرسه افتاد,اندک اندک غرق درخیالات شدم!محو گذشته های دور!آرام آرام داغون شدم!قلبم لبریز ازتاب وشور!گویی این مکان هویت من بود....نمیشد رهایش کنم هویت من هزاران خاطراتم بود....مگر میشدفراموش کنم؟!دلم میخواست بروم وساختمان مدرسه راباتمام وجود به آغوش بکشموفریادبزنم :نه...نمیرم محاله ازت جدابشم!میدونم که یادته سالها باهات بودم حالامن چطورازت جدابشم؟؟دیوارای مدرسه یادتونه تکیه میکردم بهتون آهای حیاط مدرسه بهم بگوکه یادته دویدنا ...
28 آبان 1398

پاییز🍁

    پاییز را دوست دارم....پاییز، زمستانی است؛که تب کرده!تابستانی است؛که لرز کرده!بغضی است؛که رسوب کرده ! حرفی است؛که سکوت کرده! من،سکوت رسوب کرده در تب و لرز پاییز را میپرستم!پاییز ، عروس تمام فصل های من است . یادم باشد ؛ پاییز که رسید؛له نکنم، برگهایی را که روزی هزاران بار نفس ارزانی ام می کردند.....!!!!#پاییز🍁             ...
18 آبان 1398

یک روز عالی با مامانم😍❤️

    من دستانت را می ستایم.. دستانی که بایک نوازش تا عمق وجودم نفوذ می کند ومرابه اوج آرامش می رساند..من چشمانت رامی ستایم که بایک نگاه انعکاس عشق از درونش پیداست..من تورامی ستایم که قله ی ایثاری..دشت محبت ودریای عاطفه ای..توسمفونی زیباترین ترانه ای..بهایت رابا هیچ چیز نمی توان داد عشق من..توزیستن به من آموختی..پابه پای آمدی هیچ وقت خستگی سراغت رانگرفت..تواز خودگذشتی تافقط بخندم..نه..چگونه می شود مقدس ترین واژه یعنی "مــــــادر"راباچندکلمه توصیف کرددراین سحرگاه توآمدی درمحضرعشق خودرانمایان کردی..آمدی تاقلب کوچکم آرام بگیرد وبه توبسپارم تمام هستی ام را..کدامین فرشته روحت را بوسیده که ملکه ی فرشتگان شده ای؟؟کدامین گل ...
5 آبان 1398

#پاییز🍁

    ديدی غزلی سرود؟ عاشق شده بود. انگار خودش نبود عاشق شده بود. افتاد... شکست... زير باران پوسيد آدم که نکشته بود... عاشق شده بود !!! #پاییز #هوای_بارونی               ...
4 آبان 1398

عکس های یهویی😍

    من از نسل لیلی ام... من از جنس شیرینم... در وجود مادری رشد کرده ام و روزی کودکی در وجودم رشد خواهد کرد... من دخترم... با تمام حساسیت های دخترانه ام... با تلنگری بارانی میشوم... با جمله ای رام میشوم... با کلمه ای عاشق میشوم... با فریادی میشکنم... با پشت کردنی ویران میشوم... ب راحتی وابسته میشوم... با پیروزی به اوج میرسم... هنوز هم با عروسکهایم حرف میزنم... هنوزم هم برایشان لالایی میخوانم... هنوزم هم با مدادرنگی خانه رویاهایم را به تصویر میکشم... هنوزم هم برای شکلات جان میدهم... هنوزم هم با وعده شکلات داروهایم را میخورم... من دخترم... پر از راز... هرگز مرا نخواهی دانست... هرگز سرچشمه اشکهایم را نمی یابی....
26 مهر 1398

برگشت از تربت😍

  به نــــــــــــــــــــــــــــــــــــام خــــــــــدا .... سلام به دوستای عزیزم یک روز عالی 17 مهر ماه صبح ساعت 8 کلاس داشتم تو دانشگاه تا بعداز ظهر ساعت 4:30 دقیقه و بعدشم رفتم تا جای دوراهی طرقبه و شاندیز و داداش امیرمم ماشین داداش صادقم رو گرفت و اومد جای دوراهی دنبالم ورفتیم خونمون وبا مامانم راه افتادیم به سمت تربت حیدریه، وقتی رسیدیم تربت رفتیم خونه ی خاله نجمم آخه باقرآقا(شوهر خاله نجمم)(آقاجون امیرحسین و ستاره و سحر و امیرعلی و امیرمهدی و پریناز) عمل دیسک کمر انجام داده بودن، خلاصه وقتی رسیدیم آقا مجتبی(پسرخاله نجمم) وهمسرشون صدیقه خانم و امیرعلی و امیرمهدی بودن و زهره خانم(دخترخاله نجمم) و شوهرشون مجیدآقا(پس...
19 مهر 1398

یک روز عالی با دوستای عزیزم😍

  یک روز عالی صبح ساعت 8 ازخواب بیدار شدم و بعداز خوردن صبحانه ساعت 11 رفتم هنرستانی که سال دهم و یازدهمم و دوازدهمم رو توش درس خوندم برای گرفتن گواهی موقت پایان تحصیلاتم و تا ساعت یک ربع به دو موندم و رفتم خونه ی دوست عزیزم الهه و قرار بود یک چیزی رو ازش بگیرم و خلاصه برگشتنا هم خودم با اتوبوس برگشتم خونمون 😉 رفیق خوب اونیه که در تمام لحظه های غم و شادی کنارتو باشه حرفت رو بخونه قبل از اینکه خودت بخوای چیزی بگی و حالت رو بهتر کنه فقط با بودن کنارت                 ...
16 مهر 1398

تولد دبیر عزیزم❤

تولدتون مبارک...الهی که سایه تون از سر منو بقیه ی شاگرداتون کم نشه...از خدا میخوام قلب مهربونتون همیشه پر از شادی و عشق باشه... قدر وجود نازنینتون رو میدونیم و از خدای مهربون ممنونیم که ما رو لایق شاگرد شما بودن دونست ... من و بقیه ی شاگرداتون به وجودتون افتخار میکنیم...شما برای من و بقیه ی شاگرداتون بهترین دبیر و خوش قلب ترین هستید ...بمونید برامون مهربون ترین دبیردنیا زمینی شدنتون مبارک #تولدتون_مبارک و هدیه ای از طرف دوستای عزیزم به دبیرجانم ...
10 مهر 1398

دیدن بهترین دبیر دنیا❤️❤️

    به نــــــــــــــــــــــــــــــــام خـــــــــــــدا .... سلام به دوستان عزیزمامروز هم اومدم بایک پست جدید دیگه. امروز 2 مهرماه و بعداز رفتن دوباره به مدرسه ی خودم برای گرفتن ریزنمراتم و گواهی پایان تحصیلاتم رفتم به سمت حدیدی پور برای دیدن بهترین دبیردنیا که دلم کلی براشون تنگ شده بود ️ ️ ️ ️ ️ ️ ️ ️ ️ ️ ️ ️ ️ ️، سوار اتوبوس که بودم با خودم فکر میکردم که برم یا نرم ، از یک طرف به خودم میگفتم امروز برم ولی روز تولدشون یعنی (9 مهر) با شیرینی قبولی دانشگام برم و از یک طرف هم میگفتم نه امروز نرم همون روز تولدشون با شیرینی قبولی دانشگام میرم به دیدنشون. و از آخر با کلی فکر تصمیم گرفتم که برم و روز تولدشون(9 مهر) با شیرینی ...
2 مهر 1398