معصومه باروئیمعصومه باروئی، تا این لحظه: 23 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره
وبلاگ عزیزموبلاگ عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 60 سال و 6 روز سن داره
زنداداش سمانهزنداداش سمانه، تا این لحظه: 37 سال و 20 روز سن داره
داداش محمدداداش محمد، تا این لحظه: 36 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
داداش صادقداداش صادق، تا این لحظه: 35 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره
داداش امیرداداش امیر، تا این لحظه: 33 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره
زنداداش فروزانزنداداش فروزان، تا این لحظه: 32 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره
دبیر جانمدبیر جانم، تا این لحظه: 42 سال و 6 ماه سن داره
حسینحسین، تا این لحظه: 4 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
زنداداش نگارزنداداش نگار، تا این لحظه: 36 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 2 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
سالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
سالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه سن داره
سالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگارسالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگار، تا این لحظه: 2 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

دنیای خاطراتم

دیدن بهترین دبیرم❤️😍😘

1398/8/28 20:08
نویسنده : معصومه باروئی
148 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

روزآخرپای من هنگ کرده بودآخه وقت رفتن رسیده بودفکرمیکرد مدرسه تموم بشه خوشحالمیشم فکر میکردم دیگه آزاد وسرحال میشم اما نه قضیه برعکس شدودل من بدجورگرفت خاطره هایادم اومدوترس وجودموگرفت نگاهم به ساختمان مدرسه افتاد,اندک اندک غرق درخیالات شدم!محو گذشته های دور!آرام آرام داغون شدم!قلبم لبریز ازتاب وشور!گویی این مکان هویت من بود....نمیشد رهایش کنم هویت من هزاران خاطراتم بود....مگر میشدفراموش کنم؟!دلم میخواست بروم وساختمان مدرسه راباتمام وجود به آغوش بکشموفریادبزنم :نه...نمیرم محاله ازت جدابشم!میدونم که یادته سالها باهات بودم حالامن چطورازت جدابشم؟؟دیوارای مدرسه یادتونه تکیه میکردم بهتون آهای حیاط مدرسه بهم بگوکه یادته دویدنا ایناهمش یه عادته!باصدای دوستم به خودآمدم...انگارخیلی وقته منوصدامیکرد!منم پرازفکروخیال که بدون مدرسه چه میشه کرد؟؟!!!به ناچارهمراه دوستانم به طرف درخروجی مدرسه حرکت کردم امامن ازاعماق قلبم راضی به رفتن نبودم...تمام هستی و وجودمن این جمله را بیان میکرد:من نمیخوام بی توباشم بذاربازم باهات باشم میخوای ازت جدابشم؟؟نذارکه دیوونت بشم!خیلی زودتراز آنکه به فکرم میرسید ارمدرسه خارج شدم اما من مملوء ازبغض بودم میخواستم همانجاکنارمدرسه بنشینم وگریه کنم...آهسته آهسته ازساختمان مدرسه دورمیشدم و درمیان ازدحام جمعیت سکوت سنگینی را احساس میکردم!ناگهان متوجه آوایی شدم!صدایی زیبا بامن سخن میگفت!جنس صدایش برایم آشنا بود گویی مدتها میشناختمش....آری صدای مدرسه بود:الف بگوآرام بشو دریای من ب بگو بزرگ بشو زیبای من هرجاباشی توقلبمی عروسکم قربون اون بغضت برم ملوسکم برو اما قول بده دریاباشی بعدمن هم بخونی دانا باشی حرف های مدرسه مانندامواج آرام دریا ساحل دلم راشست وشو دادوازبغض درونم کاسته شد!باکوله باری از خاطره راهی شدم.....خداحافظ مدرسه... شایدروزای خوب از راه برسه... ,

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 
 
 
 

 

پسندها (1)

نظرات (0)