معصومه باروئیمعصومه باروئی، تا این لحظه: 23 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
وبلاگ عزیزموبلاگ عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 60 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره
زنداداش سمانهزنداداش سمانه، تا این لحظه: 37 سال و 2 ماه سن داره
داداش محمدداداش محمد، تا این لحظه: 37 سال و 15 روز سن داره
داداش صادقداداش صادق، تا این لحظه: 35 سال و 4 ماه سن داره
داداش امیرداداش امیر، تا این لحظه: 33 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
زنداداش فروزانزنداداش فروزان، تا این لحظه: 32 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
دبیر جانمدبیر جانم، تا این لحظه: 42 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
حسینحسین، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
زنداداش نگارزنداداش نگار، تا این لحظه: 36 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 3 سال و 7 روز سن داره
سالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
سالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره
سالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگارسالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگار، تا این لحظه: 3 سال و 1 ماه سن داره

دنیای خاطراتم

برگشت از تربت😍

1398/7/19 18:06
نویسنده : معصومه باروئی
188 بازدید
اشتراک گذاری

 

به نــــــــــــــــــــــــــــــــــــام خــــــــــدا ....

سلام به دوستای عزیزم یک روز عالی 17 مهر ماه صبح ساعت 8 کلاس داشتم تو دانشگاه تا بعداز ظهر ساعت 4:30 دقیقه و بعدشم رفتم تا جای دوراهی طرقبه و شاندیز و داداش

امیرمم ماشین داداش صادقم رو گرفت و اومد جای دوراهی دنبالم ورفتیم خونمون وبا مامانم راه افتادیم به سمت تربت حیدریه، وقتی رسیدیم تربت رفتیم خونه ی خاله نجمم آخه

باقرآقا(شوهر خاله نجمم)(آقاجون امیرحسین و ستاره و سحر و امیرعلی و امیرمهدی و پریناز) عمل دیسک کمر انجام داده بودن، خلاصه وقتی رسیدیم آقا مجتبی(پسرخاله نجمم)

وهمسرشون صدیقه خانم و امیرعلی و امیرمهدی بودن و زهره خانم(دخترخاله نجمم) و شوهرشون مجیدآقا(پسردایی هادیم) و ستاره  امیرحسین بودند و سحر رفته بود کاردرمانی و

بعداز چنددقیقه داداش امیرم رفت خونه ی مادر خانمش و من و مامانم شب رو خونه ی خاله نجمم موندیم و امیرحسین و ستاره و امیرعلی و امیرمهدی چون من اونجا بودم

میخواستند بمونند و آقا مجتبی و صدیقه خانم نگذاشتند که امیرعلی و امیرمهدی شب رو اونجا بمونند و امیرمهدی هم جیغ و گریه میکرد چون میخواست بمونه 😭😔 و ستاره و

امیرحسین هم موندن شب رو فردا صبحش یعنی: 18 مهر صبح ساعت 8:30 دقیقه اومد دنبال من و مامانم رفتیم جای خونه ی مادرخانمش دنبال زنداداش فروزانم و رفتیم مسجد و

هفتم پدر باجناق داداش امیرم بود و بعداز تموم شدن مسجد رفتیم سرخاک پدر زنداداش فروزانم و خواهرزنداداش فروزانم و پدر باجناق داداش امیرم و بعدش رفتیم خونه ی مادر

خانم داداش امیرم و ساعتای 1 هم برای ناهار رفتیم تالار پارمیس تربت حیدریه و بعداز ناهار حرکت کردیم به سمت مشهد و رفتیم امیریه مشهد خونه ی داداش امیرم و مامان

زنداداش فروزانم رفت خونه ی خواهر زنداداش فروزانم و من و داداش امیرم و زنداداش فروزانم و مامانم رفتیم خونه ی داداش محمدم برای دیدن حسین کوچولومون (عشقولی عمش)

❤️و درآخر هم داداش امیرم زنداداش فروزانم رو رسوند جای خونشون و من و مامانم رو رسوند خونه و خودش برگشت خونه ی خودش و انشاالله 9 آبان عروسی داداش امیرم و

زنداداش فروزانم هستش

 

سه چیزه که آدم هیچ وقت از دیدنش سیرنمیشه... جاده... دریا... آسمون....الهی جاده ی زندگیت هموار آسمون چشمات صاف و دریای دلت همیشه آروم و زلال باشه، تا هیچ وقت از دنیا خسته نشی....

 

 

 

 

 
 
 
 
 
 
 

 

 

 

پسندها (4)

نظرات (2)

✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
2 آبان 98 13:08
معصومه جونم خوش باشی همیشه💓💓🌸🌸🌸
معصومه باروئی
پاسخ
ممنون همچنین عزیزدلم 😘❤️
زهرا‌بانوزهرا‌بانو
2 آبان 98 14:55
تبریک میگم معصومه جان، انشاالله خوشبخت بشن
معصومه باروئی
پاسخ
ممنون گلم 🌺سلامت باشی عزیزدلم ❤️