معصومه باروئیمعصومه باروئی، تا این لحظه: 23 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
وبلاگ عزیزموبلاگ عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 60 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره
زنداداش سمانهزنداداش سمانه، تا این لحظه: 37 سال و 2 ماه سن داره
داداش محمدداداش محمد، تا این لحظه: 37 سال و 15 روز سن داره
داداش صادقداداش صادق، تا این لحظه: 35 سال و 4 ماه سن داره
داداش امیرداداش امیر، تا این لحظه: 33 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
زنداداش فروزانزنداداش فروزان، تا این لحظه: 32 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
دبیر جانمدبیر جانم، تا این لحظه: 42 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
حسینحسین، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
زنداداش نگارزنداداش نگار، تا این لحظه: 36 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 3 سال و 7 روز سن داره
سالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
سالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره
سالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگارسالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگار، تا این لحظه: 3 سال و 1 ماه سن داره

دنیای خاطراتم

خونه ی دایی حسینم ...

1396/1/9 1:20
نویسنده : معصومه باروئی
186 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

به نام خدا ...
سلام دوستای گلم دوباره سال نورو به همتون تبریک عرض می کنم و اینکه اومدم دوباره با یک پست جدید وبا چندتا عکس جدید از خودم و ممنون از نظراتی که برام ثبت می کنید و اینکه می خوام از خاطره ای از 7فروردین و 8و9فروردین بگم. بگم و از خاطره ی دیروز که خونه
بودیم.خاطره ی روز (1396/1/7): شب وقتی داداش صادقم از سرکار اومد خونه به داداش محمدم
زنگ زدش وگفتش که فردا شب عروسی دوستش دعوت هستش یعنی 1396/1/8 داداش صادقم عروسی دوستش(همکارش) دعوت بود و قرار هم بودش که ما ساعت های 3 ظهر روز1396/1/8 ما بریم خونه ی داداش محمدم و اونجا بازی ایران و قطر رو نگاه کنیم و این شدش که برناممون عوض شد ونرفتیم آخه داداش صادقم عروسی دوستش دعوت بودش ونرفتیم
خونه ی داداش محمدم وقرار شد 9فروردین بریم خونه ی داداش محمدم.خاطره ی روز 8فروردین: روز هشتم فروردین ساعت های 4:30دقیقه بودش که من و داداش
امیرم درحال نگاه کردن فوتبال ایران و قطر بودیم و داداش صادقم ساعت های 5 رسید از سرکار خونه و گفتش امروز نمیرم عروسی دوستم(همکارش) ومنم اعصابم خورد شد و گفتم شماها که می دونید عروسی دوستتون نمیرید برای چی برنامه رو به هم میزنید وبهشون هم گفتم که از 7فروردین تا 9فروردین هواآفتابی هستش برنامه ریزی کنیم وبریم اخلمد یا جای دیگه ای ، چنددقیقه ی بعد دایی حسینم زنگ زدند به خونمون وداداش صادقم گوشی رو برداشت و دایی حسینم گفتند که فردا بریم خونشون آخه دایی مهدیم وزندایی مهدیم و آقاابوالفضل پسرشون وعروسشون و زینب دایی مهدیم و اعظم دایی مهدیم و شوهرش و
محمد و احسان پسرهای دایی مهدیم و ... دعوت بودن وفقط دوتا ازخاله هام با بچه هاشون نبودند و یکی از دایی هام با بچه هاشون نبودند و دایی مهدیمم فقط سه تا از بچه هاشون نبودند.داشتم می گفتم دایی حسینم زنگ زدند و مارو برای فردا شبش(امروز) دعوت کردند وقرار ماهم این بودش که بریم خونه ی داداش محمدم و داداش صادقم به دایی حسنم گفتش
و این شدش که من وزنداداشم و مامانم و داداش محمدم و داداش امیرم وداداش صادقم و بابام خونه ی دایی حسینم دعوت بودیم ولی داداش صادقم امروز رفتش تهران وفقط من وزنداداشم و داداش محمدم و داداش امیرم و مامانم و بابام رفتیم ولی قبلش داداش امیرم من و مامانم و بابام رو رسوند خونه ی دایی حسینم و باهمدیگه رفتیم خونه ی دایی حسینم و
داداش امیرمم منتظر رضا(پسردایی حسینم) بودش آخه داداش امیرم با پسردایی هام می خواستند برن به سالن برای فوتبال بازی کردند و این شدش که چنددقیقه ای منتظر بودش داداش امیرم تا رضای دایی حسینم برسه خونه وباهمدگیه برن سالن برای فوتبال ورفتند
سالن و من و مهدیه(دختردایی حسینم) که دوسال از من کوچیک ترهستش باهمدیگه لباس هایی رو که زنداییم شسته بودند رو انداختیم روی بند و اتاق هارومرتب کردیم وشرینی هارو توی ظرف چیندیم و شکلات هاروهم توی شکلات خوری ریختیم و سالاد اولویه رو تزیین کردیم که عکس گرفتم از سالاد اولویه ای رو که خودم تزیین کردم و می گذارم در وبم و چندتا عکس هم با دخترداییم مهدیه گرفتم که اون رو هم می گذارم و چندتا عکس هم مهدیه از من گرفت


عکس های خودم ...

 

 

 

 

 


خودم و مهدیه(دختردایی حسینم)

 

 

 

 

 
 
 
 
 
 
 
 

 

پسندها (4)

نظرات (0)