معصومه باروئیمعصومه باروئی، تا این لحظه: 23 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
وبلاگ عزیزموبلاگ عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 60 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره
زنداداش سمانهزنداداش سمانه، تا این لحظه: 37 سال و 2 ماه سن داره
داداش محمدداداش محمد، تا این لحظه: 37 سال و 15 روز سن داره
داداش صادقداداش صادق، تا این لحظه: 35 سال و 4 ماه سن داره
داداش امیرداداش امیر، تا این لحظه: 33 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
زنداداش فروزانزنداداش فروزان، تا این لحظه: 32 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
دبیر جانمدبیر جانم، تا این لحظه: 42 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
حسینحسین، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
زنداداش نگارزنداداش نگار، تا این لحظه: 36 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 3 سال و 7 روز سن داره
سالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
سالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره
سالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگارسالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگار، تا این لحظه: 3 سال و 1 ماه سن داره

دنیای خاطراتم

یک روز عالی مزار شهدای گمنام طرقبه 😘😍❤️

1399/5/30 16:31
نویسنده : معصومه باروئی
216 بازدید
اشتراک گذاری

بـــــــــــــــــــــــــــــــــه نام خدا.....

سلام به دوستان جانم امروز  30 مرداد ماه. نزدیکای ساعت 3 و 4 اینا بود داداش محمدم بهم اسمس داد که آماده شین میخوایم بریم بیرون و دارم میام و اگه پیامم و دیدی زنگ بزن بهم خلاصه که زنگ زدم به داداش محمدم بعداز اینکه پیامش رو دیدم، ولی جواب نداد چند دقیقه بعدش داداش محمدم خودش زنگ زد و گفت آماده شین و اینا  و بهش گفتم ساعت 5 تا 6 و نیم اموزشگاه رانندگیم داداش محمدمم فکر کرده بود صبح من اموزشگاه رانندگی بودم و خلاصه که گفت امروز و پس لغو میکنیم یک روز دیگه میریم. خلاصه منم رفتم آموشگاه رانندگی و ساعتای 6 و نیم کلاسم تموم شد و رسیدم خونه و داداش محمدم و زنداداش سمانم و حسین جانم و دیدم😘❤️😍 

خلاصه موقع اذان مغرب مامانم پیشنهاد داد که بریم مزار شهدای گمنام طرقبه که چالیدره از اونجا دیده میشه. و بابامم با یکی از همسایه هامون رفتند مسجد. و داداش محمدمم ok  داد و من و مامانم و داداش محمدم و زنداداش سمانم و حسین جانمون😘❤️رفتیم مزار شهدای گمنام طرقبه  و چایی و تخمه برده بودیم و اونجا خوردیم و برگشتیم و شام رو خونه خوردیم. خلاصه با وجود حسین جانمون خیلییییییی خیلیییی  خوش گذشت😘😍❤️

پسندها (19)

نظرات (1)


21 شهریور 99 11:54
چه قدر شب های اونجا قشنگه💞💞💞
معصومه باروئی
پاسخ
لطف داری عزیزم چشمات قشنگ میبینه😘❤️