معصومه باروئیمعصومه باروئی، تا این لحظه: 23 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
وبلاگ عزیزموبلاگ عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 60 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره
زنداداش سمانهزنداداش سمانه، تا این لحظه: 37 سال و 2 ماه سن داره
داداش محمدداداش محمد، تا این لحظه: 37 سال و 15 روز سن داره
داداش صادقداداش صادق، تا این لحظه: 35 سال و 4 ماه سن داره
داداش امیرداداش امیر، تا این لحظه: 33 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
زنداداش فروزانزنداداش فروزان، تا این لحظه: 32 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
دبیر جانمدبیر جانم، تا این لحظه: 42 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
حسینحسین، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
زنداداش نگارزنداداش نگار، تا این لحظه: 36 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 3 سال و 7 روز سن داره
سالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
سالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره
سالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگارسالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگار، تا این لحظه: 3 سال و 1 ماه سن داره

دنیای خاطراتم

عکس های بنده در تربت(تربت حیدریه)

1396/1/1 11:29
نویسنده : معصومه باروئی
773 بازدید
اشتراک گذاری

 

به نام خدا ...
سلام به دوستای گلم بنده الان اومدم با یک پست جدیدوخاطراتی از مسافرتمون درتربت(تربت حیدریه).خاطرات امروز:واینکه من الان خونه ی دایی هادیم هستم ووساعت های 1

رسیدم خونه ی دایی هادیم ودیشب هم عروسی بودیم  وپریناز نازم بامامانش نیومد و خونه ی مامانیش(مامان مامانش) بودش و دیروز بعدازظهر ماساعت های 5رسیدیم تربت و

محسن خاله ام(بابای پریناز) زنگ زدند به گوشی خاله نجمه ام(مامان بابای پریناز) وگفتند که برای عروسی ممکنه که خودشون تنها بیان شاید هم با پریناز ومامانش بیان که تنها

اومدند آخه خونه ی مامانی پریناز(مامان مامانش) مهمان آمده بودند ومهمان هاشون هم عمه های مامان پریناز وعموهای مامان پریناز اومده بودند ونتونستند بیان  ودلیل دیگش

هم این بودش که می ترسیدند پریناز گریه کنه و اذیت بکنه وامروز هم پریناز ومامان و باباش ساعت های10 ایناها بود که اومدند و متاسفانه امروز اصلا نتونستم پریناز رو بغلش

کنم چون همش بغل مامان و باباش بود ودرعوضش باهاش صحبت می کردم و یک خنده ای می زد وتا بهش می گفتم بیا بغلم دیگه می زد زیر گریه و حتی مامانی وآقاجونش

(مامان وبابای بابای پریناز)هم می خواستند بغلش کنند سریع گریه می کرد پریناز وسریع پریناز رو می دادند بغل مامان و باباش و اینکه برگشتنا مامان و بابای پریناز من رو

رسوندند خونه ی دایی هادیم وپریناز هم به همراه مامان وباباش رفت خونه ی مامانی و آقاجونش(مامان وبابای مامانش) وانشاالله سال تحویل خونه ی مامانی وآقاجونش(مامان

وبابای باباش) هستند.خاطرات شب:امروز ساعت های 8 بود که مامان امید و آیدا (دخترداییم) امیدوآیدا روآوردند اینجا وبعدش هم کیمیا وپرنیا اومدند وبعدش هم روز مادررو

برای زن دایی هادیم(مامانی امیدوآیداوکیمیا و پرنیا)جشن گرفتند ومنتظر هم بودیم که دایی هادیم و فائزه(دخترداییم)برسند از بیرجند وساعت های 12 رسیدند تربت آخه دایی

هادیم رفته بودندبیرجند که وسایل های دخترداییم فائزه روجمع کنند و بیارند تربت آخه دانشگاه فائزه دخترداییم بیرجند بودش والان کلا دانشگاهش تموم شده واومده تربت وبه

همین دلیل دیروزدایی هادیم صبح راه افتاده بودند به سمت بیرجند و ساعت های 12 شب رسیدند وکیمیا هم سرما خورده بودش وصداش هم گرفته بود وساعت های 9 ایناها

بودش که من و کیمیاوپرنیا وآیدا رفتیم توی تاریکی حیاط و کلی عکس گرفتیم و کلی هم کیف کردیم و من و کیمیا هم کلی خندیدیم وشب هم موقع خواب من و کیمیا وپرنیا

وآیدا و(خاله فائزه ی آیدا)(عمه فائزه ی کیمیا وپرنیا)توی یک اتاق خوابیدیم.و خاطرات روز بیست و نهم:روز بیست و نهم  صبح هم  قبل از خوردن صبحانه ستاره و سحر و

امیرحسین ومامان وباباشون رسیدند ومن یک لحظه صدای گریه شنیدم و فکرکردم آیدا وپرنیا دارند گریه می کنند و بیدار شدم و دیدم که ستاره و سحر اومدند وبعدازخوردن

صبحانه هم من و کیمیا وپرنیا و امید و امیرحسین وپرنیا و آیدا و ستاره و سجر رفتیم توی حیاط و سوار تاب گذاشتیم بشینند ستاره و سحر وکلی باهم دیگه کیف کردیم  وقبل

ازناهار هم من رفتم خونه ی دایی مهدیم آخه مامانم اومده بود صبح امروز ازخیرآباد تربتوچند ساعت پیش هم  من و مامانم اومدیم خونه ی دایی هادیم والان هم ستاره و سحر

و مامان و باباشون رفتند خونه ی مامانی دیگه اش (خاله نجمه ام)(مامان مامان امیرحسین وستاره و سحر) والان هم من و آیدا و پرنیا و کیمیا و امید و امیرحسین و دخترداییم

مرضیه خانم(مامان امید و آیدا) ودایی هادیم و مامانم اینجاهستیم(خونه ی دایی هادیم) والان هم دخترداییم(مامان امید وآیدا) می خوان برند لباس های عید امید و آیدا رو

بدند به خیاط که کوتاه بکنه براشون. وشب هم بعداز شام کیمیا وپرنیا و مامان و باباشون و امید و آیدا ومامان و باباشون رفتند خونشون وخونه ی دایی هادی ام فقط من و

مامانم و مجید آقا(پسرداییم)(بابای ستاره و سحر و امیرحسین) وزهره خانم(دخترخالم)(مامان ستاره و سحر وامیرحسین) و فائزه و دایی هادیم و زن دایی هادیم بودیم وبعداز

رفتن کیمیا وپرنیا و آیدا وامید با مامان و باباشون من داشتم برنامه ی سه ستاره رو نگاه می کردم و یک دفعه زدم شبکه ی 2 ودیدم محله ی گل و بلبل داره پخش زنده میشه

ومنم نگاه می کردم و شب موقع خواب رفتم توی اتاقی که من و مامانم می خواستیم بخوابیم و اونجا توی اتاق دایی هادیم تلویزیون بودش ودایی هادیم تلویزیون رو روشن

کردند و منم نگاه می کردم و ستاره هم اصلا نمی خوابید و اذیت می کردش و فردا صبح هم زود هم من و مامانم بعداز خوردن صبحانه می خواستیم بیایم خونه ی خاله نجمه

ام(مامان بابای پریناز) که امیرحسین هم خواست باما بیاد واین شدش که دایی هادیم(دایی بابای پریناز) من و مامانم وامیرحسین رو رسوندند خونه ی خاله نجمه ام(مامان بابای

پریناز)وساعت های 12 ایناها بودش که داداشام و بابام اومدند ازمشهد

 

خودم و کیمیا ....

 

 

 


خودم و سحر (خواهر ستاره و امیرحسین)

 

 

 

 


خودم و پریناز حدودا 2ساعتی مانده به سال تحویل

 

 

 

 

 

 

 


عکس های امروز خودم قبل از اینکه برویم خونه ی دایی مهدیم وشالی که سرم کردم هدیه ای هستش که محسن خالم(پسرخالم)وافسانه خانم(همسر پسرخالم) برام هدیه گرفتند وروز سال تحویل به من هدیه دادند(مامان و بابای پریناز)

 

 

 

 

 


خودم و محمدحسین درخونه ی آقاجونش(دایی مهدیم) قبل از خوردن ناهار

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

پسندها (2)

نظرات (0)