معصومه باروئیمعصومه باروئی، تا این لحظه: 23 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
وبلاگ عزیزموبلاگ عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 60 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
زنداداش سمانهزنداداش سمانه، تا این لحظه: 37 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره
داداش محمدداداش محمد، تا این لحظه: 37 سال و 10 روز سن داره
داداش صادقداداش صادق، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
داداش امیرداداش امیر، تا این لحظه: 33 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره
زنداداش فروزانزنداداش فروزان، تا این لحظه: 32 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
دبیر جانمدبیر جانم، تا این لحظه: 42 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
حسینحسین، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه سن داره
زنداداش نگارزنداداش نگار، تا این لحظه: 36 سال و 5 ماه سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 3 سال و 2 روز سن داره
سالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
سالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره
سالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگارسالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگار، تا این لحظه: 3 سال و 26 روز سن داره

دنیای خاطراتم

عکسای تربتم ......

1396/4/11 21:24
نویسنده : معصومه باروئی
202 بازدید
اشتراک گذاری

 

به نام خدا ...
سلام به دوست جونیامون امروز 11 تیر ماه 96 هستش و من و مامانم روز بعداز عید فطر راه افتادیم به سمت تربت حیدریه و جای دانشگاه آزاد پیاده شدیم و شوهر خاله نجمم

(آقاجون ستاره و سحر و امیرحسین) اومدند دنبال من و مامانم ورفتیم خونه ی خاله نجمم وقتی که رسیدیم خونه ی خاله نجمم  امیرحسین و ستاره و سحر و امیرحسین اونجا

بودند و ستاره تا من رو دید سریع اومد بغلم الهی من فدات شم عشقم  وبعدش نشستیم با امیرحسین و به امیرحسین گفتم چند تا بازی از تبلتش توی موبایل من بریزه و

ریختش و نشستیم و باهم دیگه بازی کردیم و اون روز بعداز ظهرش من و خاله نجمم و امیرحسین وستاره و سحر رفتیم توی کوچه و امیرحسین با پسرای کوچه که همسن خودش

بودن فوتبال بازی کرد و من و مامانم وخاله نجمم و ستاره و سحر بیرون بودیم و توپ هم برداشته بودیم و ستاره با توپ بازی میکرد و درحال بازی کردن بود که افتاد زمین و رفتم

بغلش کردم و دستش خونی شده بود وگریه کرد ش و تا گریش تموم میشد دوباره نگاه میکرد به دستش و دوباره گریه میکرد الهی من قربونت بشم من وشلنگ هم آوردم و

دست سحر رو شستم و بردیمش خونه و  اونجا براش عموپورنگ گذاشتم و نشست نگاه کرد واون روز  قرار بود پریناز دختردایی ستاره و سحر و امیرحسین بیاد خونه ی خاله نجمم

(مامانیش) ونیومدند آخه مشهد بودن وشب رسیدن تربت ورفتند خونه ی مامانی وآقاجون دیگه ی پریناز(مامان مامان پریناز) واینکه اون روز مامان و بابای ستاره و سحر و

امیرحسین هم نبودند و رفته بودند بیرجند خونشون ورفته بودند کارهای ماشین مامان ستاره و سحر وامیرحسین رو انجام بدن و ستاره و سحر و امیرحسین رو هم گذاشته بودند

خونه ی خاله نجمم(مامانیشون ، مامان مامان ستاره و سحر و امیرحسین)وشب هم ساعت های 10 یا 11 بود که مامان و بابای ستاره و سحر رسیدند و وقبل از اینکه برسند مامانی و

آقا جون وعمه فائزه ی ستاره و سحر و امیرحسین (داییم  و زنداییم ودخترداییم فائزه) اومدند خونه خاله نجمه ام(مامان مامان ستاره و سحر وامیرحسین) وبعدازشام هم مامانی و

آقا جون وعمه ی ستاره و سحر و امیرحسین رفتند و خوابیدیم

و صبح من و امیرحسین باهم صبحانه خوردیم و امیرحسین هم بعداز اینکه صبحانه خورد رفت آرایشگاه که موهاش رو اصلاح کنه البته قبل از اینکه صبحانه بخوره هم رفتش ولی

آرایشگاه بسته بودش و بعداز اینکه صبحانه خورد رفتش وقتی هم که از آرایشگاه برگشت و موهاش رو اصلاح کرد رفت حموم و بعدش یواشکی من و امیرحسین و مامانم ازخونه

رفتیم بیرون که ستاره و سحر مارو نبینند که داریم میریم بیرون و یک موقع گریه نکنند وبابای ستاره و سحر وامیرحسین هم من و امیرحسین و مامانم رو رسوندند خونه ی دایی

هادیم و اون روز کلی من و امیرحسین بازی کردیم واون روز قبل از اینکه یواشکی در رفتیم به مامان امیرحسین وستاره و سحر گفتم اگه پریناز اومد از طرف من ببوسیدش و

مامان ستاره و سحر هم گفتند که اگه پریناز اومد یکی رو میفرستم دنبالتون که بیای و پریناز رو ببینی ومنم وقتی خونه ی دایی هادیم بودم همش دعا میکردم که زود تر مامان

ستاره و سحر یکی رو بفرستند دنبالم که بیام و پریناز رو ببینم تا اینکه شب موقعی که مامان و بابای ستاره و سحر و امیرحسین باستاره و سحر می خواستند بیان خونه ی دایی

هادیم باشند واونجا بخوابند ورسیدند خونه ی دایی هادیم مجید آقا بابای ستاره و سحر و امیرحسین من ومامانم رو رسوندند خونه ی خاله نجمه و ام و امیرحسین و امیرعلی رو

هم بردند پارک و منم بالاخره اون روز پریناز رودیدمش و برگشتنا هم پسرخالم(بابای امیرعلی و امیرمهدی )،دایی ستاره و سحر وامیرحسین من و مامانم رو رسوندند خونه ی دایی

هادیم وامیرحسین و امیرعلی هم اونجاداشتند بازی میکردند و چندساعت بعداز شام اومدند دنبال امیرعلی

وروز بعدش صبحش من و امیرحسین و مامان و باباش و عمه فاطمه ی امیرحسین و امیدپسرعمه ی امیرحسین رفتیم باغ زنداییم وبعدازظهرش عمه فاطمه ی امیرحسین وستاره و

سحر رفتند باهمسرشون تهران(خونشون) و من و مامانم بعداز ظهر رفتیم خونه ی دایی مهدیم وامیرحسین هم با من و مامانم اومد و بعدازظهر اون روز امیرحسین و مامانو باباش

می خواستند برند خونشون(بیرجند) که نرفتند ودیروز رفتند آخه سعید آقا پسرعمه ی مامان ستاره و سحر و امیرحسین انگشت شصت پاشون قطع شده بود و پیوند زدند و پیونده

انجام شد و سیاه شده بود و قرار شدش که دوباره عمل کنند و مامان و بابای ستاره و سحر وامیرحسن با ستاره و سحر با ستاره و سحر اومدند مشهد ولی امیرحسن با من و مامانم

اومد خونه ی دایی مهدیم و اونجا وسط تنا بازی کردیم وبعداز اینکه وسط تنا بازی کردیم امیرحسین رفت خونه ی مامانی  و آقا جونش(مامان و بابای باباش)روز سوم که صبحش

من و امیرحسین و مامان و باباش وعمه فاطمش و امید پسرعمش رفته بودیم باغ زندایی هادیم(باغ مامانی و آقاجون امیرحسین و ستاره و سحر و امید و آیدا ) 😘❤️

 

خودم و ستاره روز اول ....

 


خودم و آیدا جونم

 

 

 

 

 

 

 

 


خودم

 

 

 


ازسمت چپ: خودم و امیرحسین(داداش ستاره و سحر) و امید(داداش آیدا)

 

 

 

 

 
 
 
 
 
 
 
 

 

پسندها (3)

نظرات (1)

✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
6 تیر 98 21:28
خداحفظتون کنه😍😍😘😘❤