معصومه باروئیمعصومه باروئی، تا این لحظه: 23 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
وبلاگ عزیزموبلاگ عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 60 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره
زنداداش سمانهزنداداش سمانه، تا این لحظه: 37 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره
داداش محمدداداش محمد، تا این لحظه: 37 سال و 9 روز سن داره
داداش صادقداداش صادق، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
داداش امیرداداش امیر، تا این لحظه: 33 سال و 3 ماه سن داره
زنداداش فروزانزنداداش فروزان، تا این لحظه: 32 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
دبیر جانمدبیر جانم، تا این لحظه: 42 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
حسینحسین، تا این لحظه: 4 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره
زنداداش نگارزنداداش نگار، تا این لحظه: 36 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 3 سال و 1 روز سن داره
سالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
سالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره
سالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگارسالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگار، تا این لحظه: 3 سال و 25 روز سن داره

دنیای خاطراتم

دیدن دبیرجانم ❤️

1398/4/5 15:21
نویسنده : معصومه باروئی
226 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

به نــــــــــــــــــــــــــــــــام خـــــــــــــــدا... سلام به دوستان جان، دوباره اومدم با یک پست جدید امروز صبح ساعت 6 از خواب بیدار شدم و رفتم به سمت حدیدی پور آخه من و مینو

و دوستش سمانه می خواستیم کمک دبیرجانم بکنیم️ آخه شنیده بودم می خوان انتقالی بگیرن و از حدیدی پور برن ، و برن تو مشهد

خلاصه وقتی رفتم مینو و دوستش سمانه تو حیاط بودن و منم رفتم تو حیاط در کنارشون نشستم و خلاصه از اداره آموزش و پرورش طرقبه اومده بودند و دبیرجانمم

باهاشون رفتند بازدید ، خلاصه من و مینو و سمانه و نرگس خانم مونده بودیم مدرسه و خانم مقیمی و خانم صاحب جمعی هم رفتند بیرون و بعداز چند دقیقه اومدند و خلاصه

دبیرجانمم گفته بودند که برمیگردن تا ساعت 10 و چون کارشون طول کشید خانم هنرخواه به ما گفتند که بریم و من و مینو و سمانه هم رفتیم خونه هامون و ظهر تقریبا ساعتای

3 داشتم تو تلگرام با مینو چت میکردم که گفت دبیرجان ساعتای 1و ربع اومدند مدرسه و بعداز ظهر هم بنده ساعتای 6 تا 7 و نیم کلاس ریاضی داشتم با خانم محمد پور که

تو آموزشگاه مهرگان توی صارمی هست و ساعتای 9 رسیدم خونه و نشستم فیزیک خوندم برای کنکور و تست درس فیزیک رو زدم و بعدشم خوابیدم

 

 

 

 

 

 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

پسندها (18)

نظرات (3)

𝙃𝙖𝙧𝙪ഒ𝙃𝙖𝙧𝙪ഒ
6 تیر 98 16:07
سلام دوست عزیزم معصومه جون مطالب بسیار قشنگ و احساسی میزاری ممنون میشم دنبالم کنی معصومه جون فعلا😉
ـ.❅。°❆·زﮰنــــــــــبــــــــــ。*.❅· °。·❆ـ.❅。°❆·زﮰنــــــــــبــــــــــ。*.❅· °。·❆
7 تیر 98 21:38
معصومه جون دنبالم می کنی
معصومه باروئی
پاسخ
سلام آره عزیزم 😘
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
12 مرداد 98 19:08
عالی👌💮
معصومه باروئی
پاسخ
فدات بشم من 😘❤️