معصومه باروئیمعصومه باروئی، تا این لحظه: 23 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
وبلاگ عزیزموبلاگ عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 60 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره
زنداداش سمانهزنداداش سمانه، تا این لحظه: 37 سال و 2 ماه سن داره
داداش محمدداداش محمد، تا این لحظه: 37 سال و 15 روز سن داره
داداش صادقداداش صادق، تا این لحظه: 35 سال و 4 ماه سن داره
داداش امیرداداش امیر، تا این لحظه: 33 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
زنداداش فروزانزنداداش فروزان، تا این لحظه: 32 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
دبیر جانمدبیر جانم، تا این لحظه: 42 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
حسینحسین، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
زنداداش نگارزنداداش نگار، تا این لحظه: 36 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 3 سال و 7 روز سن داره
سالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
سالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره
سالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگارسالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگار، تا این لحظه: 3 سال و 1 ماه سن داره

دنیای خاطراتم

نوروز نود و هشت😘

1398/1/1 11:09
نویسنده : معصومه باروئی
1,620 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

آمد بهار جان ها ای شاخ تر ب رقص آ

چون یوسف اندر آمد مصرو شکر ب رقص آ

ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر

ای شیر جوش در روجان پدر ب رقص آ


سلام به دوستای عزیزمون و ممنون از نظراتتون و لطفی که به من دارید امیدوارم که بتونم جبران کنم محبتتون رو
از دوهفته ی آخر اسفند بگم که بنده و هم کلاسی هام تا 20 اسفند یعنی روز دوشنبه رفتیم مدرسه و دیگه نرفتیم مدرسه.
روز چهارشنبه 22 اسفند هم توی تلگرام به دبیرجانم پیام دادم که ریاضیمون درس مشتقیم و اگه شنبه وقت دارند شنبه مشتق رو واسم یه توضیح کوچیک بدن و ... که دبیرجانم جمعه شب جواب دادند و گفتند که نمیدونند برنامه روز شنبشون چطوره و ....

به علا وه ی اینکه روز یکشنبه 26 اسفند بچه های حدیدی پور جشن نوروز داشتند و از اونجایی که مریم خانم رحیمی(عروس دایی مهدیم) تو اداره ی آموزش و پرورش طرقبه هستند و مدیر حدیدی پور رو میشناسند روز 24 اسفند یعنی جمعه شب به مریم خانم زنگ زدم وبهشون گفتم که با مدیر حدیدی پور صحبت کنند که منم برم و مریم خانم هم گفتند که مدیر حدیدی پور مریم خانم رو هم برای جشن دعوت کردند و خیلی خوشحال شدم از این بابت و با خودم گفتم اگه مدیر حدیدی پور راضی بشن منم با مریم خانم قرار میگذارم و باهاشون میرم و خلاصه اینکه به مریم خانم گفتم که اگه میتونند با مدیر حدیدی پور صحبت کنند وگفتند که مدیر حدیدی پور فردا میان اداره . روز 25 اسفند یعنی روز شنبه ساعتای 1 و نیم بامامانم رفتیم جای استگاه اتوبوس نزدیک خونمون (ایستگاه شهرک فرهنگیان) و منتظر اتوبوس بودیم که بریم جای ایستگاه مترو وکیل آباد و ... ساعتای 1 و 45 دقیقه دیدم که دبیر جانم با ماشینشون از جای فرهنگ 4 ( از کوچه ی مدرسه ی حدیدی پور اومدند بیرون) و چند دقیقه ی بعدش هم اتوبوس اومد و من و مامانمم رفتیم خونه ی داداش محمدم و بعدش ساعتای 3 و نیم رسیدیم خونه ی داداش محمدم و ساعتای 4 من رفتم مشاوره و داداش محمدم مامانم و رسوند جای داداش صادقم و ساعتای یک ربع به 6 رفتم جای پردیس کتاب آخه داداش صادقم پردیس کتاب بود و بعداز پردیس کتاب هم رفتیم 17 شهریور و خریدای عید رو انجام دادیم و شب بعداز انجام خرید تو راه برگشت به خونه با گوشی داداش صادقم زنگ زدم به مریم خانم(عروس دایی مهدیم) و ازشون پرسیدم که با مدیر حدیدی پور صحبت کردند یانه که گفتند زنگ زدن به مدرسه و مدیر حدیدی پور مدرسه نبودن و با معاونشون خانم هنرخواه صحبت کردند و گفتند که اشکالی نداره و آخر صحبتشون خانم هنرخواه به عروس داییم گفتند که از بچه ها نفری 10 تومن گرفتند و عروس داییم هم به من گفت که برم و اگه خانم هنرخواه گفتند که پول بدم ، به خانم هنرخواه بگم که با خانم رحیمی(عروس داییم) پولش و میدن و .... و 26 اسفند یعنی روز یکشنبه که جشن سال نو حدیدی پور تو تالار شکوفه بود، صبح ساعت 8 بیدار شدم و از ترس مدیر حدیدی پور نرفتم برای جشن و ساعتای 12 رو تختم که دراز کشیده بودم اشکم در اومدش و کلی گریه کردم و شبش هم با پیام دبیر جانم مواجه شدم که نوشتند: سلام امروز وقتم آزاد بود نیومدی و کلی هم به این دلیل که چرا نرفتم گریه کردم

و اما از روز 29 اسفند بگم که داداش امیرم و زنداداش فروزانم بعداز ناهار راه افتادن به سمت راه آهن که برای مسافرت عید دونفرشون بعداز ازدواج برن به شهر زیبای اصفهان . و من و مامان و بابامم تا ساعتای 11، 12 شب برای سال تحویل بیدار بودیم و دیگه از خستگی خوابیدیم و داداش صادقمم ساعتای 9 شب از سرکار برگشت خونه و داداش صادقمم تا ساعتای 11 بیدار بود و خوابید بعدش و روز اول فروردین هم داداش محمدم با زنداداش سمانم اومدند خونمون
و روز دوم عید هم مامان و بابای زنداداش سمانم اومدند
و این هم از عید امسال ما

اینم پیامی که به دبیرجانم دادم ❤️ :

 

 

 

 


و عکسای بنده در روز اول فروردین 98
یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ
ای تغییر دهنده دلها و دیده‏ها * ای مدبر شب و روز * ای گرداننده سال و حالت ها * بگردان حال ما را به نیکوترین حال
جاتون خالی بهترین های من ️ : جاتون خالی داداش امیر و زنداداش فروزانم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

پسندها (17)

نظرات (3)

مامان صدرامامان صدرا
11 فروردین 98 1:22
سال نو مبارک🌼🌹🌸
معصومه باروئی
پاسخ
ممنون سال نو شما هم مبارک باشه
کاشفکاشف
7 آذر 99 10:58
متن قشنگ دوست دارم
کاشفکاشف
11 دی 99 17:28
متن قشنگ دوست