معصومه باروئیمعصومه باروئی، تا این لحظه: 23 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
وبلاگ عزیزموبلاگ عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 60 سال و 25 روز سن داره
زنداداش سمانهزنداداش سمانه، تا این لحظه: 37 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
داداش محمدداداش محمد، تا این لحظه: 36 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
داداش صادقداداش صادق، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
داداش امیرداداش امیر، تا این لحظه: 33 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره
زنداداش فروزانزنداداش فروزان، تا این لحظه: 32 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
دبیر جانمدبیر جانم، تا این لحظه: 42 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره
حسینحسین، تا این لحظه: 4 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره
زنداداش نگارزنداداش نگار، تا این لحظه: 36 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 2 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره
سالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 9 سال و 17 روز سن داره
سالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
سالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگارسالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگار، تا این لحظه: 3 سال و 8 روز سن داره

دنیای خاطراتم

عکس های شب قدر امسال😊

1395/4/9 1:14
نویسنده : معصومه باروئی
192 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

به نام خدا ....

سلام دوستان گلم. خسته نباشید. وای نمی دونید چه قدر دلم براتون تنگ شده بود. بنده دوباره اومدم با یک پست زیبا از روز جمعه تا 3شنبه که امید وارم خوشتون بیاد که

مطمعن هستم خوشتون میاید.اتفاقات  این چندروز(جمعه تا چهارشنبه): روز جمعه بعداز ظهر ساعت های 4 داداش محمدم با ماشین داداش صادقم که ماشین داداش صادقم

دست داداش محمدم بود اومد و ساعت های 5 من و مامان و داداش محمدم و داداش صادقم رفتیم خانه ی داداش محمدم که البته داداش صادقم من و مامانم و داداش محمدم

را رساند تا سرکچه ی خانه ی داداش محمدم و بعد داداش صادقم رفت سرکار و داداش محمدم نیز رفت میوه بخرد و من و مامان هم گفتیم که ما می رویم خانه ی تو وداداش

محمد هم گفتش که باشه و من و مامان هم رفتیم خونه ی داداشم محمدم و چنددقیقه بعداز رسیدن من و مامان به خونه ی داداش محمدم ، داداش محمدم اومد و تا قبل از

افطار داشتیم ماه عسل را نگاه می کردیم ویادم نیست افطار چی درست کرده بود زنداداش سمانه ام و بعدخوردن افطار زنداداش سمانه ام زنگ زدن به خونه ی مامانشون و گفتند

که ساعت عت های چند بیان دم کوچه و با هم دیگر برویم حرم که مامان زنداداش سمانه ام به زنداداش سمانه ام گفتند که بابای زنداداش سمانه ام تازه از مسجد اومدن و افطار

نکردن و به ما گفتند که ما خودمون برویم حرم وبعدش مامان و باباو خواهر زنداداش سمانه ام بعدا خودشون می آیند.و این گونه شد که من و مامانم و زنداداش سمانه ام و

داداش محمدم با هم دیگر رفتیم حرم و برگشتنا و هم من و زنداداش سمانه ام و داداش محمدم و مامانم و مامان زنداداش سمانه ام و بابای زنداداش سمانه ام و زهرا

جون(خواهر زنداداش سمانه ام) باهم دیگر آمدیم و روز بعد یعنی شنبه ظهرداداش صادقم از سر کار اومددنبال مامانم وبا همدیگر رفتند خونه و البته قبلش داداش صادقم زنگ زد

به من و گفتش که اگه تو نمی خوای بیای مامان هم نیاد و اگه می خوای بیای مامان هم بیاد که از اخر زنداداش سمانه ام تونست داداش صادقم روراضیش کندکه من خونه ی

داداش محمدم وزنداداش سمانه ام بمونم که خدارا شکر داداش صادقم راضی شدو بعداز اینکه داداش صادقم اومد دنبال مامانم و رفتند خونه من و زنداداش سمانه ام رفتیم خونه

ی مامان و بابای زنداداش سمانه ام و بعدش بعداز کلی حرف زدن ومن و زنداداشم و زهرا خواهر زنداداشم اومدیم خونه ی داداش محمدم وزنداداش سمانه ام اون رو داداش

محمدم تا موقع افطار سرکار بودش و حتی رفته بود تا چناران ماموریت و داشتم می گفتم اومدیم خونه ی داداش محمدم و زنداداش سما ام و یک چیز خوشمزه ای درست کردیم

که اسمش رو یادم رفت متاسفانه و درست کردیم وبعدش من و زهرا جون فوتبال بازی کردیم و بعدش من و زنداداشم فوتبال بازی کردیم و بعدش 3 نفری یعنی من و زنداداشم و

زهرا جون خواهر زنداداشم 20 سئوالی بازی کردیم و قبل از افطار داداش محمدم رسید و چنددقیقه بعدش بابای زنداداشم اومد دنبال خواهر زنداداشم  ورفتند خونشون . و اون

شب دوباره داداش صادقم دوباره می خواست بیاد سرکار و داداش محمدمم رفت ماشین داداش صادقم رو گرفت و به زنداداشم زنگ زد و گفتش که حاضر بشید که میام دنبالتون

(دنبال من وزنداداشم) که بریم بیرون دور بزنیم و اونشب والیبال هم بودش و یادمه 1ست رو ما بردیم و ست رو تیم مقابل بردویادم نیست چه تیمی بودش و داشتم می گفتم

داداش محمدم زنگ زد و گفتش که حاظر بشوید و زنداداشمم زنگ زد به خونشون و زهرا هم خواب بودش و گفتند که زهرا هم حاظر بشود و بیاید و بعداز اینکه حاظر شدیم رفتیم

سر کوچه و سوار ماشین داداش محمدم شدیم و رفتیم دنبال زهرا و رفتیم فلکه ی برق و یک بستنی فروشی ای اونجا بودش و بستنی خوردیم و رفتیم پارک خانه ی قبلیمان و من

از خاطراتی که در آنجا داشتم رو تعریف می کردم برای زنداداشم و خواهر زنداداشم و بعدش راه افتادیم و رفتیم زهرا جون رو رسوندیم خونشون و بعدش رفتیم خونه ی داداش

محمدم و اون شب هم گذشت. و اما روز بعد یعنی یکشنبه و شب قدر  که دوباره باید می رفتیم حرم و ساعت 3 ظهر روز یکشنبه بنده کلاس تئاتر داشتم و کلاس تئاترم نیز

دانشجوی 6 هستش و اسم اموزشگاهی که من می رم کلاس تئاتر: (تماشاخانه ی استاد داریوش ارجمند) است و ساعت های 2:20 دقیقه زنداداشم زنگ زدبه آژانس و بنده اون

روز با آژانس رفتم و برگشتنا نیز داداش امیرم و مامانم تا جای ایستگاه متروکه اسم ایستگاهش(هفت تیر) می باشد اومدن و بعدش من و مامان با هم دیگر رفتیم سوار مترو

شدیم و استگاه امام خمینی یا همان چهارراه لشگر پیاده شدیم و داداش امیرم نیز با مترو رفت خونه و من و مامان هم رفتیم خونه ی داداش محمدم  و اون روز بابای زنداداشم

کشیک بودن حرم و بعداز افطار من و مامانم و زنداداشم و داداش محمدم و مامان زنداداشم و خواهر زنداداشم رفتیم حرم و و البته اینبار داداش محمدم و زنداداشم پیاده تا جای

حرم رفتند و من و زهرا و مامانم و مامان زنداداشم با اتوبوس هایی که صلواتی بودند و پول نمی گرفتند ما بااون اتو بوس ها رفتیم تا جای حرم و بعدش رفتیم داخل صحن

درضمن اون شب بارون اومدش و راستی اونشب که بارون اومد توی حرم یکی از خانواده ها فرش رو انداختند روی خودشون و بقیه ی خانواده ها نیز این کاررو کردن و منکه

پوکیدم از خنده. وسخنران اونشب نیز اقای دکتر رفیعی بودن. واونشب هم گذشت واما روز دوشنبه فقط یادم میاد که دوبار فوتبال بازی کردم و یک بار با زنداداشم بازی کردم که

اون بازی رو 4 بر صفربنده بردم و بازی بعدی رو نیز با داداش محمدم بازی کردم که 7بر صفر داداش محمدم از بنده برد و به قول خود داداش محمدم می خواست 8 تا بهم گل بزنه

که تلافی کنه دیگه که باهمین 7 تا گل کاملا تلافی کرد.و اما سه شنبه که دوباره کلاس تئاتر داشتم و رفتنا رو باآژانس رفتم و برگشتنا نیز خودم تنهایی با مترو و با اتوبوس

اومدم خونه ی داداش محمدم ووقتی رسیدم خونه ی داداش محمدم  داداش محمدم خونه نبود و رفته بود تعمیر و 5 دقیقه بعداز رسیدن بنده داداش محمدم اومد خونه و

بعدش  من و داداش محمدم و زنداداشم ومامانم رفتیم خونه ی مامان و بابای زنداداشم اخه شیر برنج درست کرده بودن عین پارسال و افطار رو اونجا خوردیم و نماز خوندیم و

دوباره همگی رفتیم حرم بازهم عین اون شب داداش محمدم و زنداداشم با هم دیگر پیاده رفتند و مامانم و مامان زنداداشم با همدیگرتوی یک اتوبوس بودن و من و زهرا

جون(خواهر زنداداشم ) و بابای زنداداشم با یک اتو بوس دیگر آمدیم و اونشب هم خیلی کیف داد وبرگشتنا خیلی شلوغ بود و من توی راه شنیدم که یک خانمی جیغ کشیده و

مثل اینکه ماجرای جیغ کشیدن این خانم نیز این بوده که ماشین داشته میومده و این خانم رو ندیده و ماشین به این خانم برخورد کرده واما امروز هم که دوباره من و زنداداشم

فوتبال بازی کردیم که اینبار دوبار فوتبال بازی کردیم بازی اول روبنده 2برصفر بردم و بازی دوم را نیز بنده 7 بر صفر بردم از زنداداش سمانه ام و خیلی خوش گذشت توی این چند

روز به من که خیلی خوش گذشت. ودعا گوی همتون هم بودیم من وخانواده ام توی این چند روز در حرم امام رضا (ع)

 

عکسهای بنده در شب اول قدر در حرم امام رضا(ع) در صحن جامع رضوی

 

 

 

 

 


واما قرآن و دعای جوشن کبیر

 

 

 


واما بست شیخ طوسی در شب دوم(شب قدر)

 

 

 


و اما عکسهای روز آخر شب های قدر در حرم امام رضا(ع)

 

 

 

 

 


و شلوغی برگشتنا از حرم به سمت خانه

 

 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

پسندها (2)

نظرات (0)