معصومه باروئیمعصومه باروئی، تا این لحظه: 23 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره
وبلاگ عزیزموبلاگ عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 60 سال و 29 روز سن داره
زنداداش سمانهزنداداش سمانه، تا این لحظه: 37 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
داداش محمدداداش محمد، تا این لحظه: 36 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
داداش صادقداداش صادق، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره
داداش امیرداداش امیر، تا این لحظه: 33 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره
زنداداش فروزانزنداداش فروزان، تا این لحظه: 32 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره
دبیر جانمدبیر جانم، تا این لحظه: 42 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره
حسینحسین، تا این لحظه: 4 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره
زنداداش نگارزنداداش نگار، تا این لحظه: 36 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 2 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
سالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 9 سال و 21 روز سن داره
سالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره
سالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگارسالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگار، تا این لحظه: 3 سال و 12 روز سن داره

دنیای خاطراتم

😊😊😊

1397/3/25 13:07
نویسنده : معصومه باروئی
241 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

دوست داشتم برای این عکس بنویسم پنجره ی آشپز خانه ای که زنی تابستانی ترین پیراهنش را به تن کرده و موهایش را بالای سرش گوجه کرده در حالی که هندوانه ی خنکی را

قاچ میکند از پنجره ی آشپز خانه، خانه های بیرون را نگاه میکند. در دلش زنانی قند می شکنند و هلهله می کنند ... یا حتی دوست داشتم بنویسم این پنجره ی اداره ای است که

زنی با مانتو و شلوار سورمه ای پشت میزی نشسته است وسبکی موهای تازه کوتاه شده اش را از زیر مقنعه اش حس میکند و در حالی که کوهی از کارها برسرش ریخته به پنجره

خیره شده و از ذهنش میگذرد کجا مسیر را اشتباه آمده، کی باید می ایستاد و نفسی تازه میکرد، چرا به اینجای زندگی رسیده، چرا هرچه می رود نمی رسد ... دوست داشتم

هرچیزی برای این عکس بنویسم جز اینکه پنجره ی بیمارستانی ست که چند زن منتظر عمل هستند. چند زن با ظاهری متفاوت ولباس هایی یک شکل. زنانی که موی کوتاه دارند،

بلند دارند و مو ندارند. هرکدامشان چند لحظه ای به بیرون خیره میشوند وبعدچشم هایشان را می بندند. یکی شان تلفنی صحبت میکند وسفارش غذای کودک کوچکش را میکند

نگاهم میکند و می گوید کودکم کوچک است بدون من غذا نمی خورد. آن یکی همسرش آمد، زن چشمانش را بسته بود، نگاهی کرد ورفت. نمی دانم از ذهن این زنان چه می گذرد

اما چشمانشان می گوید دوست داشتند هرجایی از این شهر باشند و در هر حالی جز اینجایی که هستند، جز در این ساعت هایی که هردقیقه اش هزار سال می گذرد. هرچیزی را

بشنوند جزاین اسم های علمی و اسم داروها،هربویی را بشنوند جز بوی الکل و خون و دارو. سلامتی چیز عجیبی است شاید عجیب ترین نعمتی که خدا به هرکسی می دهد. دست

و پا وقلبی که کار خودشان را می کنند و ما آنقدر درگیر زندگی شده آیم که مجالی برای این نداریم بنشینیم حساب و کتاب کنیم خدا چه چیزهای خوبی به ما داده و قدرش را نمی

دانیم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

پسندها (5)

نظرات (1)


9 خرداد 98 13:19
سلام معصومه جان
وای خیلی ناراحت شدم😞
چه اتفاقی افتاده؟
واسه چی لباس اتاق عمل و پوشیدی؟
 
معصومه باروئی
پاسخ
سلام سیما جون (این عکسم مال تابستون هست (عمل کیست مویی داشتم) خدارو شکر الان بهترم