😊😊😊
دوست داشتم برای این عکس بنویسم پنجره ی آشپز خانه ای که زنی تابستانی ترین پیراهنش را به تن کرده و موهایش را بالای سرش گوجه کرده در حالی که هندوانه ی خنکی را
قاچ میکند از پنجره ی آشپز خانه، خانه های بیرون را نگاه میکند. در دلش زنانی قند می شکنند و هلهله می کنند ... یا حتی دوست داشتم بنویسم این پنجره ی اداره ای است که
زنی با مانتو و شلوار سورمه ای پشت میزی نشسته است وسبکی موهای تازه کوتاه شده اش را از زیر مقنعه اش حس میکند و در حالی که کوهی از کارها برسرش ریخته به پنجره
خیره شده و از ذهنش میگذرد کجا مسیر را اشتباه آمده، کی باید می ایستاد و نفسی تازه میکرد، چرا به اینجای زندگی رسیده، چرا هرچه می رود نمی رسد ... دوست داشتم
هرچیزی برای این عکس بنویسم جز اینکه پنجره ی بیمارستانی ست که چند زن منتظر عمل هستند. چند زن با ظاهری متفاوت ولباس هایی یک شکل. زنانی که موی کوتاه دارند،
بلند دارند و مو ندارند. هرکدامشان چند لحظه ای به بیرون خیره میشوند وبعدچشم هایشان را می بندند. یکی شان تلفنی صحبت میکند وسفارش غذای کودک کوچکش را میکند
نگاهم میکند و می گوید کودکم کوچک است بدون من غذا نمی خورد. آن یکی همسرش آمد، زن چشمانش را بسته بود، نگاهی کرد ورفت. نمی دانم از ذهن این زنان چه می گذرد
اما چشمانشان می گوید دوست داشتند هرجایی از این شهر باشند و در هر حالی جز اینجایی که هستند، جز در این ساعت هایی که هردقیقه اش هزار سال می گذرد. هرچیزی را
بشنوند جزاین اسم های علمی و اسم داروها،هربویی را بشنوند جز بوی الکل و خون و دارو. سلامتی چیز عجیبی است شاید عجیب ترین نعمتی که خدا به هرکسی می دهد. دست
و پا وقلبی که کار خودشان را می کنند و ما آنقدر درگیر زندگی شده آیم که مجالی برای این نداریم بنشینیم حساب و کتاب کنیم خدا چه چیزهای خوبی به ما داده و قدرش را نمی
دانیم.