معصومه باروئیمعصومه باروئی، تا این لحظه: 23 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره
وبلاگ عزیزموبلاگ عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 60 سال و 29 روز سن داره
زنداداش سمانهزنداداش سمانه، تا این لحظه: 37 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
داداش محمدداداش محمد، تا این لحظه: 36 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
داداش صادقداداش صادق، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره
داداش امیرداداش امیر، تا این لحظه: 33 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره
زنداداش فروزانزنداداش فروزان، تا این لحظه: 32 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره
دبیر جانمدبیر جانم، تا این لحظه: 42 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره
حسینحسین، تا این لحظه: 4 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره
زنداداش نگارزنداداش نگار، تا این لحظه: 36 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 2 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
سالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 9 سال و 21 روز سن داره
سالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره
سالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگارسالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگار، تا این لحظه: 3 سال و 12 روز سن داره

دنیای خاطراتم

دیدن دبیر جانم❤️

1398/2/26 14:28
نویسنده : معصومه باروئی
252 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

26 اردیبهشت یک روز عالی که بچه های نهم با دبیر جانم کلاس ریاضی داشتندومنم دوباره رفتم حدیدی پوربرای دیدن دبیر

جانم ️ ساعتای 9 و نیم رسیدم و رفتم سرکلاس دبیرجانم نشستم️ وداشتند سئوالای ریاضی پایه ی نهم استان

های مختلف مثل سیستان و بلوچستان و ایلام و ... رو حل میکردن، خلاصه یکی از سئوالارو عارفه اسکندریان اشتباه حل

کردش و به دبیرجانم گفت هرچقدر اینو حل میکنم جواب آخرش اشتباه در میاد،دبیرجانم هم به عارفه اسکندریان گفتند:

ازبس که حرف میزنی و تمرکز نداری برای حل سئوال و به جای اینکه روی سئوال تمرکز کنی هنگام حل سئوال با خودت حرف

میزنی و بعداز اینکه دبیرجانم این حرف رو به عارفه اسکندریان گفتند همه ی بچه های نهم به عارفه خندیدند و من و مینو

به هم دیگه نگاه کردیم و مردیم از خندهو بعد از اینکه دبیرجانم اون حرف رو به عارفه گفتند عارفه رفت سر جاش و برگه

رو گذاشت رو دیوار و ایستاده اون سوال رو حل میکرد و یکی از همکلاسی های عارفه که عارفه رو دید در اون حالت داره حل

میکنه به دبیرجانم گفت : به عارفه بر خورده و ناراحت شده داره اینجوری حل میکنه بعد عارفه گفتش که ناراحت نشدم و

بهمم بر نخورده و ساعتای 11 هم با اتوبوس را افتادم به سمت ایستگاه اتوبوس شهرک فرهنگیان آخه کلاس ریاضی

میخواستم برم و یک آموزشگاهی میرم اسم آموزشگاه مهرگان هست ودبیری که درس میدن خانم محمد پور هستند

 

 

 

 
 
 
 
 
 
 

 

پسندها (16)

نظرات (3)

mahyamahya
8 خرداد 98 17:54
معصومه جان لطفا اسم وبلاگ منو از وبلاگت بردار😐
معصومه باروئی
پاسخ

محیا جان من این اسم و از قبل گذاشتم رو وبلاگم و دلیلی نمیبینم که بخوام اسم وبلاگم رو تغییر بدم
و امروز تازه وبلاگت رو دیدم محیا جان ، و اسم وبلاگمم امروز عوض نکردم،
 
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
8 خرداد 98 21:01
سلام معصومه جان  خوبی خانمی وبلاگ قشنگی داری همش میخونم خاطرات قشنگت رو😘😘اگه دوست داشتی به وب منم سربزن💚💚
معصومه باروئی
پاسخ
مرسی مبینا جون چشمات قشنگ میبینه😘😘 الان وبلاگت رو نگاه کردم مبینا جان شما هم وب قشنگی داری❤️
نیلا
16 خرداد 98 17:34
روزایی که دیگه برنمی‌گردن
معصومه باروئی
پاسخ
آره واقعا 👍👍😔😔😭😭😢😢