معصومه باروئیمعصومه باروئی، تا این لحظه: 23 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره
وبلاگ عزیزموبلاگ عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 60 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
زنداداش سمانهزنداداش سمانه، تا این لحظه: 37 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره
داداش محمدداداش محمد، تا این لحظه: 37 سال و 2 روز سن داره
داداش صادقداداش صادق، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
داداش امیرداداش امیر، تا این لحظه: 33 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
زنداداش فروزانزنداداش فروزان، تا این لحظه: 32 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره
دبیر جانمدبیر جانم، تا این لحظه: 42 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
حسینحسین، تا این لحظه: 4 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
زنداداش نگارزنداداش نگار، تا این لحظه: 36 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 2 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره
سالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عقد داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانهسالگرد عروسی داداش محمد و زنداداش سمانه، تا این لحظه: 9 سال و 27 روز سن داره
سالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عقد داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
سالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزانسالگرد عروسی داداش امیر و زنداداش فروزان، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره
سالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگارسالگرد عقد داداش صادق و زنداداش نگار، تا این لحظه: 3 سال و 18 روز سن داره

دنیای خاطراتم

روز معلم مبارک ❤️

1398/2/14 13:59
نویسنده : معصومه باروئی
530 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 14 اردیبهشت 98 صبح ساعت8 ازخواب بیدار شدم وهنوزصبحانه نخورده من ومامانم با اتوبوس رفتیم داخل طرقبه واول ازهمه رفتیم به شیرینی فروشی و

چون میدونستم دبیرجانم شیرینی خامه ای دوست ندارند شیرینی بدون خامه گرفتم و بعدشم رفتیم توی کوچه ی بازار بعثت و چندتاشاخه گل برای برای

دبیرجانم به مناسبت روز معلم گرفتم وخلاصه رفتیم جای ایستگاه اتوبوس میدون طرقبه و اتوبوس اومد و جای ایستگاه اتوبوس جای خونمون پیاده شدیم و

با مامانم تا جای حدیدی پور رفتیم ، مامانم رفت به سمت خونه و منم رفتم تو سالن مدرسه واولین نفرنرگس خانم رودیدم وگفتند چه گل قشنگی، منم گفتم

برای دبیرجانم هستش وخلاصه نرگس خانم یک سینی شیرینی و نسکافه بردند طبقه ی سوم برای دبیرجانم و مامان پریسا و گفتند منم باهاشون برم و رفتم

خلاصه اولین نفر مهسا از داخل کلاسشون اومد بیرون وبعدشم ستایش رو دیدم و بعدشم عارفه رو دیدم و من و مهسا سر اینکه کدوممون گل رو بدیم دعوا

میکردیم و مهسا میگفت سال دیگه من نیستم ومنم بهش گفتم سال دیگه دبیرجان اینجا نیستندو خودشون این رو گفتند و مهسا هم گفت نه دبیرجان سال

دیگه هستند اینجا و خلاصه با مهسا و ستایش سه نفری رفتیم پایین و بعدش گل رو دادم دست مهسا و رفتم به خانم مقیمی سلام کردم و روز معلم رو

بهشون تبریک گفتم و بعدشم من و خانم مقیمی همدیگررو بغل کردیم و مهسا گفتش آیینه ی دقخلاصه بعدش مینو اومد پایین و دوباره من و مهسا و

ستایش و مینو رفتیم طبقه ی سوم و جلوی در کلاس هشتم و در کلاس هشتم باز بود و فرحناز در کلاس رو زد و به دبیرجان گفت اگه میشه یک دقیقه بیاین

بیرون و بعد من و مینو و مهسا و ستایش رفتیم جلوی دبیرجان و من به دبیرجان گفتم:روزتون مبارک باشه و گل رو بهشون دادم و ستایش هم جعبه ی

شیرینی رو داد به دبیرجان و دبیرجان گفتند کل شیرینی ها مال من؟ستایش هم گفت آره مگه چه اشکالی داره وخلاصه من و دبیرجانم همدیگررو بغل کردیم

وهمه ی بچه های هفتم و هشتم و نهم دست زدن وجیغ کشیدن وگفتن: اووبه قول دبیرجانم حسوداحسودیشون شد ازاینکه دبیرجانم من و بغل کردند

خلاصه منم با مینو رفتم پایین و بچه های نهم زنگ آخر با دبیرجان ریاضی داشتند و دبیرجان چنددقیقه ای دیرتراومدن توی کلاس وطبق معمول بچه ها جلوتر

تمرین هاروپای تخته حل میکردندخلاصه یک سئوال رو عارفه اومد پای تخته و اینقدر بانمک بازی درآوردکه یکی ازبچه های نهم گفتش دیگه نمیارمت پای

تخته و یکی دیگه از همکلاسی های عارفه به عارفه گفتش چجوری شاگرد اول شدی ،خلاصه دبیرجانم اومدن تو کلاس وگفتن به یادگذشته نشستی

سرکلاس وگفتم بله


اینم عکس گلی که برای دبیرجانم گرفتم

 

 

 
 
 
 
 
 
 
 

 

پسندها (12)

نظرات (1)

✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
13 مرداد 98 11:58
مبارک مبااااارک😘😘😘❤❤❤❤❤❤🌈🌈🌈🌈
معصومه باروئی
پاسخ
👍👍👍👍👍👍